امروز سالگرد فوت دیگو مارادونا است. دیگوی بزرگ یک سال پیش در چنین روزی و در 60 سالگی در پی درگیری طولانی با اعتیاد و انواع امراض قلبی، از دنیا رفت. به همین مناسبت در یکی دیگر از قسمت های کتاب ال دیگو که توسط خود این بازیکن فقید نوشته شده، به مرور اتفاقات جام جهانی 1994 در آمریکا از زبان خود مارادونا می پردازیم.
طرفداری| دیگو آرماندو مارادونا، ستاره بزرگ تاریخ جام جهانی، بعد از آنکه درگیر اعتیاد شدید شده و حتی تا دم مرگ رفته بود، به اشتیاق حضور در جام جهانی، اراده کرد با گذراندن دوره ای سخت در یک مزرعه دور افتاده در آرژانتین، مواد را کنار بگذارد و برای احتمالا آخرین جام جهانی عمرش، آماده و سرحال باشد و این اتفاق هم افتاد و دیگو در لیست تیم ملی برای رقابت های آمریکای 1994، قرار گرفت و گل هم زد، ولی غافل از اینکه قرار است دنیا روی سرش خراب شود و برای همیشه از محبوبترین آوردگاه فوتبالی اش، بیرون انداخته شود. بخشی از فصل دهم ال دیگو را به صورت گلچین شده، باهم می خوانیم جایی که دیگو قرار است خبر محرومیتش از ادامه جام جهانی را بشنود:
دکتر کارلوس پیدرو، متخصص قلب تیم به همراه آن دستیار پزشک کلهپوک تیم ملی، اوگالدو، پیشم آمده بودند. دستش را روی شانهام گذاشت و خبر را به من داد: «ببین دیگو، تست دوپینگت جلوی نیجریه مثبت اعلام شده، ولی نگران نباش. مدیرای فدراسیون خیلی خوب مشغول حل مشکل هستن.»
جمله آخر را اصلا نشنیدم. برگشتم و دنبال کلودیا (همسر مارادونا و معشوقه تمام زندگی اش) گشتم. نمیتوانستم تشخیصش دهم، چون چشمانم پر از اشک شده بود. با صدای بریدهبریده به او گفتم: «داریم از جامجهانی میریم.» آنجا بود که مثل بچهها زیر گریه زدم. با دستانی که دور بازوهای هم بود، از آنجا دور شدیم و سمت اتاق 127 من رفتیم. وقتی رسیدیم، منفجر شدم. به دیوارها مشت میزدم و فریاد میکشیدم: «پدرم دراومد. میشنوین؟ عین سگ جون کندم. هیچوقت این همه برای چیزی عرق نریخته بودم.»
هیچکدام از کسانی که همراهم بودند جرأت نکردند حرفی بزنند. نه کلودیا، نه مارکوس و نه حتی ماساژور بینوایم، کارماندو. به هیچچیز و هیچکس اعتماد نداشتم. باورم نمیشد مسئولان فدراسیون چیزی را حل کنند. میدانستم، خیلی خوب میدانستم که به آخر راه رسیدهام!
دنیا روی سرم خراب شده بود و نمیدانستم چه کنم و به کدام سمت بروم! بالاخره باید خودم را نشان میدادم، ولی نمیخواستم روحیه بقیه را هم خراب کنم. باید برای بازی با بلغارستان راهی دالاس میشدیم و وقتی فهمیدم قرار نیست آن روز در زمین باشم، قلبم تکهتکه شد. جرأت نمیکردم حرفی بزنم. کسانی که میدانستند، میدانستند و همین! شاید در اعماق وجودم امید داشتم مسئولان کاری بکنند و کمی باورم داشته باشند و بفهمند چقدر زحمت کشیدهام و چطور روزی 3 جلسه تمرین کردهام. به خاطر خدا، همهشان آن روزهای مرا دیده بودند!
بعدازظهر آن روز برای وارسی ورزشگاه کاتنبول، کاری که همیشه روز قبل از بازی در جامجهانی انجام میشود، راهی استادیوم شدیم. قدم به چمن گذاشتم، ولی آنجا نبودم. خیلی خوب میدانستم روز بعد قرار نیست آنجا باشم. همه همتیمیهایم داستان را نمیدانستند و بعضیهایشان از اینکه چرا نسبت به معمول، ساکتتر هستم، تعجب کرده بودند. حتی توپ را هم لمس نکردم و روپایی نزدم. سمت دروازه رفتم و با گرفتن تور دروازه، مثل یک زندانی همانجا ایستادم.
وقتی آماده ترک ورزشگاه شدم، جنبوجوشی بین خبرنگاران حاضر در سکوها حس کردم. واضح بود که خبردار شده بودند. دیدم خولیو گرندونا از درون زمین سمتشان میرود و قدمهایم را تندتر کردم. شنیدم که فریاد میزنند: «دیگو، فقط یه سؤال. مارادونا، بیا اینجا لطفا!» سرم را برنگرداندم. فقط دستم را بلند کردم و سمتشان تکان دادم. خداحافظی کردم. این کاری بود که کردم. وقتی از زمین خارج شده بودم و نزدیک بود در تونل ورزشگاه دوباره کنترل خودم را از دست دهم، برگشتم و دیدم 2 هزار میکروفون سمت گروندونا گرفته شده و دوربینها رویش فوکوس کردهاند. فرانچی گفته بود مسئولان در حال حل مسئله هستند. عرق سردی در بدنم حس کردم و لرزیدم.
آن شب لابی هتل خود جهنم بود! تا آن موقع دیگر همه خبردار شده بودند. اول همه فکر میکردند مربوط به سرخیو وازکز است که آن روز در کنار من تست دوپینگ داده بود، چون مصدوم بود و دارو مصرف میکرد. در ادامه اما همه فهمیدند سوژه خبر من هستم. مسئولان همچنان در حال مذاکره بودند، ولی در پایان روز و در حالی که داشت خوابم میبرد، مارکوس آمد و خبر داد: «همهچیز تمومه دیگو. تست مجدد هم مثبت شده.» فدراسیون تصمیم گرفت نامم را از لیست تیم ملی خارج کند. دیگر ربطی به تیم ملی نداشتم.
تنها بودم. تنهای تنها! فریاد زدم: «کمک کنین. لطفا، کمکم کنین. میترسم کار احمقانهای کنم. لطفا کمکم کنین.» بعضی بازیکنان به اتاقم آمدند، اما کاری از دستشان برنمیآمد و حرفی هم نمیتوانستند بزنند. فقط میخواستم زار بزنم، چون فردا باید با تمام دنیا روبرو میشدم و نمیخواستم آن موقع گریه کنم. به کلودیا قول داده بودم و نمیخواستم زیر آن بزنم.
وقتی بالاخره صبح شد، یک لحظه هم خواب به چشمم نیامده بود. فرانچی و سینیورینی تمام شب را با من سپری کرده بودند. فردا موقع بازی، همه راهی ورزشگاه شدند، اما من نه. من ماندم. میخواستم همهچیز را برای مردم آرژانتین توضیح دهم. آدرین پائنزا از کانال 13 با یک گروه فیلمبرداری آنجا بود. وقتی آنها مشغول آمادهسازی بودند، به اتاق فرانچی رفتم و روی تختی کنار پنجره نشستم. از فرانچی، سینیورینی و کارماندو خواستم اگر میخواهند پشت من بنشینند. نفس عمیقی کشیدم، گلویم را صاف کردم و گفتم آمادهام. حرفهایی هم که زدم میتواند در تنها یک جمله خلاصه شود: مطمئنم امروز پاهایم را بریدند.
حقیقت این است که اصلا حال و حوصله حرف زدن نداشتم، ولی فکر کردم مردم باید بدانند. فکر کردم اگر حرفهایم را بشنوند، شاید درکم کنند. از طرف دیگر، نمیخواستم تنها یک طرف ماجرا را بدانند. لبه تخت نشستم و آماده روبرویی با دوربین شدم. قبل از آن، تلفنی دوباره با کلودیا صحبت کرده بودم و قول داده بودم گریه نکنم و نگذارم مثل ایتالیای 90 لذت ببرند، ولی کنترلش سخت بود.
با تکرار حرفهایی که چند دقیقه قبل از مصاحبه به مارکوس زده بودم، شروع کردم. اینکه میخواستم بدوم، تمرین کنم. اینکه میخواستم پرواز کنم. اینکه خیلی خوب برای جامجهانی آماده شده بودم. خیلی خوب! هیچوقت آنطور نبودم. اینکه آنها دقیقا زمانی که دوباره میخواستم طلوع کنم، با سنگ بر سرم زدند. علاوه بر این، یادم میآید گفتم وقتی مواد مصرف کرده بودم، پیش قاضی رفتم و به آن اعتراف کردم و جریمهاش را هم دادم. دو سال خیلی سخت هم داشتم که هر 3 یا 4 ماه، قاضی زنگ میزد تا نمونه خون یا ادرار بگیرد. گفتم این را ولی درک نمیکنم. درک نمیکردم، چون هیچ بهانهای دستشان نداده بودم. فکر میکردم عدالت، منصف باشد، ولی در مورد من اشتباه کرده بودند. چندین و چند بار قسم خوردم که هیچ ماده نیروزایی مصرف نکردهام. برای بازی یا بیشتر دویدن، مواد نزده بودم. به جان دخترانم قسم خوردم و هنوز هم قسم میخورم. اگر دست به مواد میزدم، چرا باید آنطور که گفتم تمرین میکردم؟ فقط میخواستم هواداران بدانند به خاطر مواد آنطور ندویده بودم و برای قلبم و پیراهن آرژانتین بود. همین! یادم میآید وقتی این را گفتم، اشکم سرازیر شد. خرد شدم. به کلودیا قول داده بودم این کار را نکنم، ولی دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم.
در آن لحظات حتی به دنبال انتقام هم نبودم. پاهایم بریده و روحم نابود شده بود. فکر میکردم تاوان آن داستان ایتالیا و آن پنالتی را با شکست مقابل آلمان داده باشم، ولی به نظر میرسید فیفا خون بیشتری از من میخواست. درد و رنجم برایشان کافی نبود. بیشتر و بیشتر میخواستند.
فهمیدم مصاحبهام همزمان با خواندن سرود ملی آرژانتین از سوی بازیکنان در ورزشگاه، پخش شده است. نمیدانم. تماشایش نکردم و هیچوقت هم جرأت دیدنش را ندارم. هیچوقت! فکر نمیکنم بتوانم تحملش کنم. آن موقع به اندازه کافی زجر کشیدم. حتی امروز هم نمیدانم چطور از پس آن برآمدم.
برای تماشای بازی به آن یکی اتاق رفتم و چند نفر از خبرنگاران آشنا را هم دعوت کردم؛ به استادیوم نرفته بودند و مانده بودند تا ببینند من چه میکنم. سینیورینی و کارماندو هم آنجا بودند. فرانچی این طرف و آن طرف میدوید تا ببینند کاری میشود کرد یا نه. چهکار میشد کرد؟ چه غلطی میتوانستیم بکنیم؟
روی زمین نشستم و به لبه تخت تکیه دادم. تلویزیون کمتر از یک متر آنطرفتر بود. بازی شروع شد. حتی یک بار هم داد نزدم و تکان نخوردم. من نبودم که بازی را تماشا میکردم. پیراهنم آنجا در زمین بود و باید آنجا میبودم. پرچم من هم آنجا بود؛ همان که دخترانم هدیه داده بودند و من با تمام قلبم، آن را به کانی دادم.
خاطراتم از آن دیدار مقابل بلغارستان، حرفهایی است که از ردوندو شنیدم. وقتی به دالمیتا، که خیلی سؤال میپرسید، گفتم چه گفته است، هر دویمان شروع به گریه کردیم. ردوندو بعد از بازی با اشک در چشمانش، گفت: «دنبالت میگشتم. تو زمین دنبالت میگشتم. تمام مدت بازی دنبالت میگشتم و پیدات نمیکردم.» خب، تیمی شده بودیم که همدیگر را با چشمان بسته هم پیدا میکردیم؛ به دیگو پاس بده، توپ را به دقیقترین شکل پس میدهد، به بالبو، به باتی، به ردوندو، به سیمئونه. همه همین حس را در بازیها داشتیم. طوری بازی میکردیم که انگار مشغول تمرینیم.
فقط 25 دقیقه دوام آوردم. بهانهتراشی کردم و به اتاقم رفتم. تا وقتی فرانچی و بچهها برگشتند، همانجا ماندم. فقط میخواستم از آنجا بیرون بروم. پروازی در ساعت 5 صبح به سمت بوستون گرفتم تا برای دیدن کلودیا و دخترها بروم. آن موقع دخترانم هیچچیز نمیفهمیدند. به کلودیا زنگ زدم و احوالشان را پرسیدم. گفت سؤالاتی پرسیدهاند و گفته است دارویی خوردهام که نتوانستم بازی کنم. راه نفسم بسته شد و قطع کردم. میخواستم خودم را حلقآویز کنم یا رگم را بزنم. بیشتر از هر زمانی احساس تنهایی میکردم.
رفتار رودرروی خولیو گرندونا فوقالعاده بود، ولی بعدا حس کردم نمیتواند طوری که انتظار دارم از من دفاع کند. اول اینکه اتفاقی که آنجا رخ داده بود، ربطی به کوکائین نداشت. دوم هم اینکه اشتباه ناخواستهای از کرینی سر زده بود. مکملهایی که در آرژانتین مصرف میکردم، تمام شده بود و آنها مقداری از آنجا در آمریکا خریده بودند. همان محصول بود، اما نمونه آمریکایی حاوی درصدی اِفدرین هم بود. کرینی جای ریپد فست، ریپد فئول گرفته بود که خیلی شبیه به هم بودند. هر دو ریپد خوانده میشدند، ولی ریپد فئول، مزخرف دیگری هم داشت که تولید اِفدرین میکرد. فقط کمی! دکتر لنتینی چندین آزمایش در بوئنسآیرس انجام داد و او بود که فهمید آن محصول میتواند باعث پدیدار شدن ماده کشف شده در سیستم خونیام شده باشد. به مخیله چه کسی ممکن بود خطور کند که من جای کوکائین، سراغ اِفدرین بروم؟ چه کسی؟ آن بازی مقابل نیجریه را خسته و بیرمق به پایان رساندم. به کوکو گفته بودم تعویضم کند، ولی مخالفت کرده بود و خواسته بود ادامه دهم. نفس عمیقی کشیده بودم. قدرت نداشتهای یافته و ادامه داده بودم، ولی به جان دخترانم قسم میخورم میخواستم بیرون بیایم!
اگر هم گفتم پاهایم را بریدهاند، به خاطر آن بود که این دفعه، خیلی چیزها را به ریسک سپرده بودم. میخواستم مردم آرژانتین یک بار برای همیشه به تیم ملی همراه با مارادونا افتخار کنند. خیلی زحمت کشیده بودم. خودم را در مزرعه دون آنخل در لا پامپا حبس کرده بودم. از 89 کیلو به 76 کیلو رسیده بودم. بارها و بارها از خدا خواسته بودم همهچیز خوب پیش برود. شاید خدا نقشی در داستان نداشت یا به چیز دیگری فکر میکرد. شاید هم مشغول کار دیگری بود، وگرنه کاری میکرد که بلاتر، هاولانژ، یوهانسون و همه آن دایناسورها مرا ببخشند. اصرار کردم به کوکائین برنگشتهام. از بازی جوانمردانه صحبت میکردند، ولی انسانیت را فراموش کرده بودند. هیچچیز برای بهتر شدن مصرف نکرده بودم. هیچچیز! فکر نمیکنم این بزرگترین افتضاح زندگیام بوده باشد. بین آنها هست، ولی اشتباه کس دیگری بود. به خاطر گرفتن اِفدرین از شخصی دیگر، از جامجهانی کنار گذاشته شدم. افدرین هم قانونی است یا شاید باید اینطور باشد.
در پایان هیچچیز واضح نبود و هنوز هم سؤالات بسیاری وجود دارد. شاید به مبارزه ادامه دهم، چون هیچوقت دیر نیست. مثلا تست مواد در ایتالیا. اینکه الان مشغول بررسی آزمایشگاهی هستند که آن موقع تستها را انجام میداد، حس خوبی به من میدهد. امید در وجودم پیدا میشود. دوست دارم به تمام شواهد و مدارک دست پیدا کنم. یک روز این کار را میکنم و بعد سراغ فیفا میروم. شاید 60 ساله باشم، ولی میروم و در را میشکنم و حقیقت را میفهمم.