پیامبری در شهر ارفالس بعد از سالها قراره که به زادگاهش برگرده و در این آخرین روز مردم در مورد موضوعات مختلف مثل عشق، فرزندان، بخشش، خوردن و آشامیدن وووو ازش سوال می پرسن و انگار کلام خدا از زبان نویسنده نازل میشه...........
.
عاشق این کتابم به معنای واقعی کلمه...
وقتی برای اولین بار خوندمش از شدت شوق نفسم بالا نمیومد...حس می کردم پیامبری ظهور کرده!
ندای درونم بیدار شده بود و می خندید...کلمات رو جذب می کردم انگار کمبود ویتامین داشته باشم و این کتاب همون ویتامینه...
شاید بعضی جملات کتاب به نظر زیادی شاعرانه بیاد ولی برای روحتون لازمه توی این روزگار زمخت...
شاید بعضی حرفهاش به نظر خیلی معمولی بیان با این حال قبل از اینکه بفهمید چی شد در شما نفوذ میکنن......و تو هرگز فکر نمی کنی به ظهور پیامبر دیگه ای نیاز داری!
و مثل هر کتاب دیگه ای تو به خودت می گی منم دقیقا به این موضوع باور دارم و هیجان زده می شی از اینکه افکارتو توی ذهن دیگران می بینی...معجزه ی نویسنده...معجزه ی تو...🎇🎇🎇
این کتاب مختص هیچ دین و مذهبی نیست...به تو بستگی داره که چقدر ازش درک و برداشت کنی، هر اعتقادی که داری....
بخشی از کتاب:
يک روز، بسيار پيش از آنکه خدايان ِ بسيار به دنيا بيايند، از خواب عميقي بيدار شدم و ديدم که همهي نقابهايم را دزديدهاند...
همان هفت نقابي که خودم ساخته بودم و در هفت زندگيام بر چهره ميگذاشتم.
پس بينقاب در کوچههاي پر از مردم دويدم و فرياد زدم : «دزد، دزدان نابکار...»
مردان و زنان بر من خنديدند و پارهاي از آنها از ترس ِ من به خانههايشان پناه بردند.
هنگامي که به بازار رسيدم، جواني که بر سرِ بامي ايستاده بود، فرياد بر آورد: «اين مرد ديوانه است!»
من سر برداشتم که او را ببينم؛ خورشيد نخستين بار چهرهي برهنهام را بوسيد.
و من از عشق ِ خورشيد مشتعل شدم، و ديگر به نقابهايم نيازي نداشتم و گويي در حال خلسه فرياد زدم: «رحمت، رحمت بر دزداني که نقابهاي مرا بردند»:)))))
چنين بود که من ديوانه شدم....🎇
و از برکت ديوانگي هم به آزادي و هم به امنيت رسيدهام!!
آزادي ِ تنهايي و امنيت از فهميده شدن....🎇🎇
زيرا کساني که ما را ميفهمند چيزي را که در وجودمان است به اسارت ميگيرند. ولي مبادا که از اين امنيت، زيادي غَره شوم.
حتي يک دزد هم در زندان از دزد ِ ديگر در امان نيست! 🎇🎇🎇🎇🎇🎇