مطلب ارسالی کاربران
در جستجوی سرپناه!
دانلود و پخش تنها با قطع کردن فیلترشکن امکانپذیر است.
... باران شدت گرفته بود، وجود ابر ها در آسمان تاریکی شب را زودتر از موعد به ارمغان آورده بود.
دیگر نای راه رفتن برای لیویوس نمانده بود. سرمای هوا دیگر برایش عادی شده بود، تمام تنش خیس شده بود، همانطور لنگان لنگان از تپه پایین آمد و به یکی از کلبه ها نزدیک شد. روبه روی درب کلبه ایستاد و دستش را بالا آورد تا در را بکوبد، ناگهان کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت: روزگار را میبینی؟! ژنرال ارشدِ ارتشی که تا همین یک هفته پیش حداقل۱۰۰ هزارنفر زیردستش خدمت میکردند ، حالا به چه روزی افتاده که برای یافتن یک سرپناه باید درِ کلبه یک دهاتیِ سلتی را بکوبد!!،
اما در این یک هفته بلاهایی به سر لیویوس آمده بود که بر سر بدبخت ترین انسان دنیا هم نیامده بود! آنقدر در این یک هفته سختی و گرسنگی کشیده بود که حاضر بود برای داشتن یک سقف بالای سرش و خوردن یک وعده غذای گرم ، جانش را هم بدهد!، این خصلت بشر است که حاضر است برای بقا هر حقارتی را تجربه کند...
دستان لرزانش را مشت کرد و در را کوبید...
پس از چند لحظه مردی میانسال با چهره ای متعجب و سبیل هایی پرپشت در را تا نیمه باز کرد، از چشمان متعجب و شمشیری که دستش بود واضح بود که ترسیده است.، حق هم داشت بترسد، طبیعی نبود که این وقت شب کسی در خانه اش را بکوبد.
سینه اش را سپر کرد، شمشیرش را تا نیمه از غلاف بیرون آورد و با صدایی طلبکارانه پرسید: که هستی؟! اینجا چه میخواهی؟! تو را نمیشناسم!، از کدام دِه آمده ای؟!...
لیویوس با صدایی ضعیف و لرزان جواب داد: ل.. لطفا... ک...ک...کمکم کنید!... ف...فقط یک شب... پناهم دهید!....
مرد صاحبخانه وقتی نگاهی به سرووضع لیویوس انداخت که چقدر آشفته و عاجز است شمشیرش را غلاف کرد ،نفس عمیقی کشید و با چهره ای مهربان و آرام گفت: صبر کن! اندکی صبر کن!....
در را بست ، اندکی بعد از درون کلبه صداهایی به گوش میرسید. صدایِ همسر مرد صاحبخانه را میشنید که میگفت: در رو باز نکن! بگو از اینجا بِرِه!،اگه وروکین باشه چی؟!... بعد صدای مرد به گوش رسید که گفت: نه بابا! نگران نباش زن!! من وروکین ها رو از قیافه هاشون میشناسم!! این بدبخت هیچ آزاری نداره!!...
لحظاتی بعد درب کلبه دوباره باز شد و مرد صاحبخانه با چهره ای دوست داشتنی و خندان گفت: بفرما! بیا داخل!!...
اینبار لیویوس شانس آورده بود! آرام وارد کلبه شد، حالا میتوانست گرمی و آرامش خانه را حس کند!
اما آنقدر حالش بد بود که ناگهان از شدت ضعف بیهوش شد و به زمین افتاد!...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده
The forgotten Prince👑 اثری از ممد SPQR 》