مطلب ارسالی کاربران
داستان انقراض - ۱۴
انقراض
قسمت چهاردهم
زمانی که جنوبی ها به هوش آمدند، داربو ناپدید شده بود. اولین انسان از نسل فانی قطب جنوب به آن سوی مرز لیزری و سرزمین انسان های با عمر جاودانه رفته بود. البته تا زمانی جاودانه که کسی آن ها را نکشد! تکنولوژی فعلا در حدی بود که از پیری و مریضی آن ها جلوگیری می کرد. البته که ربات های خدمتکار سایر تهدید های فیزیکی را هم دفع می کردند. بنابراین احتمال مرگ نزدیک به صفر بود ولی باز احتمالی بود. داربو به عنوان یک انسان بدوی و بیگانه با تکنولوژی جاودانه ها، خود را در جهانی جدید یافت. آرویند تمام تاریخ بشری را از طریق تراشه مغزی به داربو منتقل کرد. داربو که در ابتدا از وجود این تراشه بیخبر بود، نسبت به درک عظیم و آنی اطلاعات، احساسی مانند شهود یا وحی داشت. تقریباً تمام افسانههای گذشتگان کم و بیش درست بود. موجودات افسانه ای به نام روبات حقیقت داشتند. اما تصوری که انسان های بدوی از روبات داشتند بسیار متفاوت بود. تصور آن ها از روبات چیزی مانند فرشته خدمتکار بود. سرزمین موعود حقیقت داشت. آنسوی مرز قرمز جهانی دیگر بود. اما شیاطینی که راسل وعده مرگ آنها را داده بود، هنوز زنده بودند. آن طور هم که تصور می شد، شیطان نبودند و به خود انسان ها شبیه تر بودند. شیاطینی که نسل جدید را به قطب جنوب تبعید کرده بود. شیاطین یا همان انسان هایی که مخالف ادامه بقا از طریق ادامه نسل بودند، اما حالا خود ابدی شده بودند. او و تمام انسانهای بدوی دیگر یک عمر تحت نظر انسان های پیشرفته و نامیرا بودند. شاید حتی بازیچه! حالا داربو از ماجرای اختلاف فیلیپ و راسل آگاه بود. از نحوه جدا شدن قطب جنوب و بقیه دنیا! داربو یک بدوی بود که از سوی انسان های پیشرفته لایق جاودان شدن انتخاب شده بود. انتخاب شده از سوی شیاطین یا خدایان؟ البته که آن ها هم مشتی انسان بودند. احساسی هم خوشحال کننده و هم ناراحت کننده! چه کسی از جاودان شدن خوشش نمی آید؟ اما پس بقیه مردم قطب جنوب چه؟ بر اساس تاریخ هم فیلیپ که خواهان انقراض بشر بود اشتباه کرده بود و هم راسل! فیلیپ مانع زندگی نسل جدید بود و راسل برای نسل جدید تصمیم گرفته بود و آن ها را بدون نظر خودشان وارد دنیا کرده بود! گزینه دیگری هم نبود. هر دو گزینه بی اخلاقی به نظر می آمد!
آرویند برای نجات جنوبی ها پیشنهاد مشخصی داشت. همان اتفاقی که برای گذشتگان خودشان هم افتاد بود، حالا برای جنوبی ها هم رخ دهد. گنبد آلیاژی نابود شود تا امکان تولید مثل جنوبی های گرفته شود. همانطور که هزار سال پیش در یک لحظه، امکان تولید مثل باقی انسان ها متوقف شد. حالا میشد آزمایشی مشابه برای جنوبی ها انجام شود… آغاز یک بحران، عادت کردن به بحران و عبور از نگرانی، دست کشیدن از غریزه بقا، بی ارزش شدن پول قدرت ثروت و حکومت، مرزبندی، قبیله بندی و … وقتی نسلی برای بقا نباشد همه این ها بی معنی می شود، و وقتی تمام این عوامل بی معنی شد، روح رقابت بر سر پول و غذا و مرزگشایی و قدرت هم از بین می رود. فقط انسان می ماند و زندگی و مرگ. همه برابر می شوند. وقتی انسان ها برای ۱۰ سال به مرحلهای از تمدن برسند که انگیزه ای برای تقلب و کلاهبرداری و دروغ نداشته باشند، آنگاه انسان های پیشرفته که تا دیروز شیطان محسوب می شدند، به بازماندگان متمدن جنوب نیز عمری جاودان می دادند! پیشنهاد خوبی بود…! اما ذهن فعال داربو به این سادگی چیزی را قبول نمی کرد! آیا مردم جنوبی حق ندارند سرنوشت خود را بین بقای نسل و جاودانگی انتخاب کنند؟ البته که حق دارند، اما اطلاعات علمی تراشه که به مغز داربو منتقل شده بود، نشان می داد که چیزی به نام غریزه بقا و هورمون های جنسی وجود دارد که باعث می شود انسان عادی توانایی انتخاب فکری در این زمینه را نداشته باشد. اصلا از نظر انسان های پیشرفته، نسل عقب افتاده ای که پر از نقص اخلاقی مانند دروغ و دزدی و ریا اسن، شایسته حق انتخاب برای خودش نیست. همان طور که یک کودک نیست.
آیا نمی شود هم انسان ها جاویدان شوند و هم نسل ادامه یابد؟ نه … منابع سیاره زمین محدود است و هنوز در فضا منابع مناسب پیدا نشده. آیا این چرخه قبلا تکرار نشده؟ آیا انسان های پیشرفته تر دیگری هم هستند؟ هزار سال پیش که به طور ناگهانی امکان تولید مثل بشر از بین رفت، کار انسان های پیشرفته تر دیگری نبود؟ آیا همین انسان ها توسط انسان های پیشرفته ترب زیر نظر بودند و در کره زمین رها شده بودند؟؟؟
تکرار تاریخ، الگوی مناسبی برای پیدا کردن جواب می دهد. بشری می خواهد تولید مثل نسل بشر عقب افتاده ای را متوقف کند، که تولید مثل خودش ۱۰۰۰ سال پیش به طور ناگهانی متوقف شده بود! پس ظاهرا دست هوشمندی در کار بوده! شاید همه در یک آزمایش زندگی می کنیم! … داربو به جاودان ها توصیه کرد که به جای درگیر شدن و بازیچه قرار دادن نسل جنوب، به فکر این باشند که خودشان بازیچه کدام خدا یا بشر پیشرفته تر هستند. یک انسان عقب افتاده و متفکر، دریچه ای بر روی ذهن متمدن های پیشرفته باز کرد… پیشرفته ها زیر نظر چه کسی بودند؟ قبلا جواب چنین سوالی خدا بود و بعدها بشر با پیشرفت علمی بیشتر، همان جواب نصفه و نیمه و خلاصه را هم فراموش کرده بود. بشر ترجیح می داد که بر حیوانات و انسان های دیگر مسلط شود و در موضع قدرت باشد، تا این که به بالای سرش نگاه کند و ببیند که شاید موضع بالاتری هم باشد. آیا آزمایشی برعکس وجود دارد؟ آیا جنوبی ها می توانند جاودانه ها را آزمایش کنند و جاودانه ها می توانند آن مجهول بالا دستی خود را آزمایش کنند؟