ادامه پست قبلی با همین نام...>》
...پس از شنیدن حرف های ایوگان (مرد صاحبخانه) لیویوس لحظاتی را به فکر فرو رفت: رئیس قبیله گَوَزن سفید!! عجب شانسی داری لیویوس!! از بین اینهمه خانه، درست درِ خانه رئیس قبیله را زدی!!...
آبرِکستا( دختر بزرگِ خانواده)از پشت میز برخواست و از کلبه بیرون رفت تا برادرش را صدا کند.
در همین حین لیویوس روبه ایوگان کرد و گفت: از آشنایی با شما بسیار خوشحال شدم! از تمام زحماتی برای من در طول این شبانه روز کشیدید بسیار سپاسگزارم و از زحمتی که روی دوش شما و خانواده تان گذاشتم عذرخواهم!، اما متاسفانه من دارایی همراهم ندارم که جبران کنم!، تمام دارایی من در طی این جنگ اخیر نابود شده و دلیل آواره بودنم هم همین است!، بهترین کار این است که من همین حالا اینجارا تَرک کنم!، فکر میکنم به اندازه کافی حضور یک غریبه را در خانه تان تحمل کرده اید!...》
ایوگان تا این را شنید شروع به خندیدن کرد:)...
همانطور که قهقهه میزد گفت: خخخخ... این مدل حرف زدنو از کجا یادگرفتی!؟ اصلا به لهجه و قیافت نمیخوره!.... واقعا شما تریگون ها آدم های عجیبی هستین!! آخه پسرجان! واقعا فکر کردی من قراره از تو پول یا اجاره بگیرم؟!..اینجا خونه رئیس قبیله است! تو که فکر نمیکنی من به اجاره یا دارایی تو نیاز داشته باشم؟! من همون دیشب که درِ کلبه من رو زدی وضعیتت رو فهمیدم!.......》
ناگهان در کلبه به سرعت باز شد و آبرِکستا با عجله وارد کلبه شد: _ پدر !!... پدر! آلان!... برای آلان مشکلی پیش اومده!...》
چهره خندان ایوگان در عرض ثانیه ای به چهره ای متعجب و حیران تبدیل شد.، از پشت میز برخواست و رو به دخترش گفت: چی شده آبرِکستا؟!...》
_درِ طویله! در طویله افتاده روی آلان!!...》
ایوگان همانطور مستأصل و ناسزا گویان به همراه آبرِکستا با عجله از کلبه خارج شد تا به کمک پسرش بشتابد.
لیویوس در این موقعیت نمیدانست چکار کند. دستی را روی بازویش حس کرد، دید که بِلِنا (دختر کوچکتر خانواده) دستش را روی بازوی لیویوس گذاشته درحالی که همان لبخند بامزه اش را بر چهره دارد.: آلان هَمَش خرابکاری میکنه... بابا بهش میگه دَث پاچُلُختی!...》
لحظاتی بعد همسر ایوگان هم از کلبه بیرون رفت تا حال پسرش را جویا شود. بِلِنا هم پشت سر مادرش از کلبه خارج شد. فقط لیویوس مانده بود و بیلیو (پسر کوچک خانواده).
لیویوس روبه بیلیو کرد و پرسید: طویله تان کجاست؟!》
اما بیلیو خجالتی تر از آن بود که به سوال یک غریبه جواب بدهد، او همچنان داشت ناخن هایش را میجوید.
لیویوس که واکنشی از بیلیو ندید از پشت میز بلند شد و از کلبه بیرون رفت.
کلبه را دور زد و طویله را دید که چند متر از او فاصله داشت. دم در طویله سه چهار مرد بزرگ از جمله ایوگان جمع شده بودند. همه داشتند زور میزدند تا در سنگین طویله را از روی پسری جوان و نحیف بردارند.
پسر جوان که سنگینی درب طویله را تحمل میکرد از شدت درد فریاد میکشید. درب طویله به شکل بدی از چارچوب در آمده بود و روی بدن لاغر پسر جوان افتاده بود.
بلند کردن درب طویله در آن شرایط کار سختی بود.
لیویوس به کمک آمد و زور بازویش را به نمایش گذاشت. لیویوس با کمک ۲ مرد دهاتی دیگر توانستند درب طویله را بلند کنند سپس ایوگان پسرش را از زیرِ در بیرون کشید.
سرِ آلان شکسته بود و زانویش هم به شدت آسیب دیده بود. فریاد هایش از شدت درد هنوز ادامه داشت.
لیویوس با کمک ایوگان توانستند آلان را حمل کنند و به سرعت او را به کلبه برسانند، ایوگان از زیر بغل هایش و لیویوس از پاهایش گرفت و آلان را به اتاق برده و روی تخت گذاشتند.
آبرونا(مادر خانواده) همانطور پریشان و گریان اطراف تخت پسرش میچرخید. آبرکستا هم درحال فراهم کردن پارچه برای بستن زخم ها و شکستگی های برادرش بود.
لیویوس که این وضعیت آشفته خانه را مشاهده میکرد با خودش اندیشید :که حالا دیگر بهتر است اینجا را ترک کنم...
بدون خداحافظی از کلبه خارج شد و مسیرش را پیش گرفت. همانطور که داشت از میان دهکده عبور میکرد میدید که مردم دهکده چگونه اورا انگشت نمای یکدیگر کرده بودند. اینکه یک غریبه از میان دهکده شان عبور کند برایشان عجیب بود...
دیگر داشت تقریبا داشت از روستا خارج میشد که صدای کسی را پشت سرش شنید:
_آهای !! ، کجا میری لئونیس؟! ...》
لیویوس برگشت و دید ایوگان نفس نفس زنان در حال نزدیک شدن است. وقتی ایوگان به لیویوس رسید نفسی تازه کرد و گفت: کجا میری بدون خداحافظی؟!، باید پول اجاره یک شب خونه منو بپردازی!!......》
لیویوس با سردرگمی پرسید: چطور میتوانم بپردازم؟ 》
ایوگان با لبخند گفت : باید یک کلبه چوبی قشنگ برام بسازی آقای نجار!!، تا وقتی که کلبه جدید رو نسازی اجازه نمیدم از اینجا بری!، نگران نباش ! من هم کمکت میکنم!. تا اونوقت هم باید کنار ما زندگی کنی!.....
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممدSPQR》