ادامه قسمت قبلی:
https://www.tarafdari.com/node/2086307
...《♤از طرف گادریان فرمانروای سرزمین باریندورا به جولیوس پادشاه سرزمین تریگونیای شرقی.
این پیام صلح و دوستی از طرف من، فرمانروای سرزمین آسمان های ابری و خورشید سپید به توست!
همین حالا که من این نامه را مینویسم یک کاروان سلطنتی به سمت شهر ریفن حرکت کرده است. موجب مسرت من خواهد بود اگر دعوت من را بپذیری و به مهمانی شاهانه ای که ترتیب داده ام بیایی! مهمانی ای که خاص حکمرانان سرزمین های مقدس است! پس بسیار خوشنود خواهم بود اگر دعوت من را پذیرا باشی و به شهر من، مرکز تمدن این جهان بیایی. دیدار با پادشاه خردمندی چون تو موجب بالندگی من است.
این نامه را به طور محرمانه نوشته ام و انتظار دارم هنگامی که این نامه را در کنار نور شمعت میخوانی شخص دیگری باخبر نشود اما حیف که اینگونه نخواهد بود و افراد دیگری هم همراهت این نامه را خواهند خواند...》
چشمانش روی جمله آخر نامه ایست کرد. دوباره جمله آخر آن را خواند: 《افراد دیگری هم همراهت خواهند خواند!...》
چشمانش را به طرفین غلتاند. حضور کسی را حس نکرد .چیزی در آن تاریکی قابل رویت نبود. پوزخندی بی صدا زد و نامه را بست. شاید نویسندهی نامه قصد یک شوخی مضحک را داشت.
اما صدایی نجوا گونه از پشت، جولیوس و پوزخند تمسخر آمیزش را سر جایش خشکاند: " دعوتش رو قبول کن!..."
نفسی که در سینه اش حبس شده بود را بیرون داد. دستی به صورت خود کشید و با بد عنقی گفت:" قرار بود خواب باشی آنتونیا! امشب به هر طریقی که هست میخوای من رو عذاب بدی! درست نمیگم؟!"
آنتونیا آرام از پشت صندلی دور زد و روبهروی جولیوس ایستاد. نگاهی معنا دار انداخت و با صدایی مورمور کننده گفت: "من خواب باشم؟! شاید هم بهتره که تو خواب باشی!. طوری بخوابی که همه این سختی ها رو فراموش کنی! طوری بخوابی که جبران تمام این بیخوابی ها باشه! طوری بخوابی که هیچوقت بیدار نشی!"
با سردرگمی گفت: "چی داری میگی آنتونیا؟! منظورت ازین حرف چیه؟! حالت خوبه؟! خودت میدونی داری چی میگی؟!..."
لبخند ترسناکی زد و با لحنی تلخ جواب داد: "میدونم دارم چی میگم! و خوب میدونم دارم چیکار میکنم! ۵ سال از به تخت نشستنت میگذره اما به اندازه ۵۰۰ سال به مردمت ظلم کردی! چیزی جز تاریکی درون مردمت نکاشتی! و چیزی جز خون درو نکردی! هزاران نفر رو به کام مرگ فرستادی ولی هیچوقت خودت رو مقصر ندونستی! تو خون سربازانت رو با ژنرال باسیلون (Basilon) معامله کردی! خون سربازانت رو با موندن در مسلک قدرت معامله کردی! ۱۵۰ هزار نفر رو در دشت های تاریک لیرووانس به دستان مرگ سپردی! خوب گوش کن! هنوز صدای فریاد سربازهای جوانی که به چنگال تیز جادوگرها سپردی رو میشه شنید! هنوز صدای زوزه گرگ های نقره ای جنگلهای لیرووانس رو میشه شنید! گرگهایی که با گوشت و خون سربازانت ضیافت برپا کردن! هنوز هم میشه صدای لگدمال شدن استخوان های هزاران سرباز فداکار رو زیر پای گرگسر ها شنید! هنوز هم میشه صدای شکسته شدن غرور مردم تریگونیا رو شنید!... تو یک بازنده بودی! بازنده ای که هیچوقت لایق تخت زرین پادشاهی نبود! همیشه سعی کردی خودت رو دلسوز نشون بدی اما گرگی بودی در پوست میش!...
جولیوس که از شنیدن این حرفها عصبانی و مستأصل شده بود گفت: "اینا چیه داری میگی آنتونیا؟! دیوانه شدی؟! چرا داری مزخرف میگی؟!..."
آنتونیا به آرامی خنجری فولادین را از آستینش بیرون آورد و با همان لبخند سرد روبه جولیوس گفت:" وقتش رسیده که بخوابی عزیزم! وقتش رسیده که از اینهمه عذاب وجدان راحت بشی! میتونی ازین به بعد راحت بخوابی! برای همیشه! نگران نباش عزیزم! خودم بعد از تو به تخت میشینم و مردم رو از بدبختی نجات میدم! اگه واقعا دلسوز مردمی این مفیدترین کاریه که میتونی انجام بدی! فقط چشماتو ببند عزیزم! قول میدم سریع تمومش کنم!
دیدن برق خنجر فولادین در دستان آنتونیا تن جولیوس را به لرزه در آورد. هرچه تلاش میکرد از روی صندلی اش بلند شود اما نمیتوانست! انگار اختیار دست و پایش را از دست داده بود و نمیتوانست از روی صندلي حرکت کند. مانند جسم بیجانی که فقط زبان و چشمانش تکان میخورد. لحظه به لحظه مرگ را در وجودش حس میکرد. گویا واقعا داشت تقاص اشتباهاتش را پس میداد. دنیا درآن لحظه دور سر جولیوس میچرخید.
با چهره ای درمانده و مظلوم به همسرش نگاه کرد و ناله کرد:" آنتونیا! خواهش میکنم! اون خنجر رو بزار کنار! تو حالت خوب نیست نمیدونی داری چیکار میکنی! تمنا میکنم ! اون خنجر رو بنداز کنار!"
آنتونیا نزدیکتر شد و خنجر را بالا برد و با نگاهی بی روح نجوا کرد: "تقلا نکن عزیزم! آروم باش! آروم! چشماتو ببند! نمیزارم به اندازه سربازانت درد بکشی! زود تمومش میکنم!..."
صدای ناله جولیوس از روی عجز و وحشت بلند شد. بی توقف التماس میکرد. هرچه میتوانست به زبان می آورد تا بتواند دل همسرش را به رحم بیاورد. اما بی فایده بود...
لحظاتی بعد سوزش سنگین تیغ فولادین خنجر را درون قلبش حس کرد، فوران خون گرمش را روی بدنش احساس میکرد. این بود آن چیزی که سزاوارش بود. این بود آن چیزی که از آن میترسید. روبه رو شدن با نتیجهی اعمالش...
آخرین چیزهایی که میشنوید فقط صدای خندهی بی احساس همسرش آنتونیا بود! و آخرین چیزی که حس میکرد تیزی سوزناک خنجر روی قفسه سینه اش...
**
ناگهان چشمانش را باز کرد. نور شدید چشمانش را میزد. دستانش را جلوی نور گرفت و چندبار پلک زد.
نور خورشید صبحگاهی روی صورتش افتاده بود. چشمانش را مالید و با ترس اطرافش را نگاه کرد. همسر و فرزندش روی تخت خوابیده بودند. نفس راحتی کشید... خوشبختانه آن کابوس هولناک دیگر تمام شده بود! با اینحال هنوز روی صندلی کنار پنجره نشسته بود.
دیشب از فرط خستگی همانجا روی صندلی خوابش برده بود. اشک های شمع خاموش شده اش روی دستهی صندلی جمع و خشک شده بود.
نامهی گادریان را هنوز در دستش داشت. متفکرانه به جملهی آخر نامه خیره شده بود: 《...دیگران هم همراهت خواهند خواند...》
گرمای آفتاب صبحگاهی بدنش را داغ کرده بود. دستش را روی قلبش گذاشت. هنوز هم آن سوزش طاقت فرسا را در قلبش حس میکرد....
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 اثری از ممد SPQR 》