ادامه قسمت قبلی:
https://www.tarafdari.com/node/2081753
... آفتاب تند صبحگاهی مردم را به پناه گرفتن زیر سایه بان ها وادار کرده بود. این خصوصیت شهر ریفن بود که آفتاب صبحگاهی اش هم به اندازه آفتاب ظهرگاهی سوزان بود. در آن میان صدای مرغان دریایی بیشتر از همه به گوش میرسید. مرغانی که مدام در آسمان چرخ میزدند تا از ماهیگیران اطراف بندر چیزی برای خوردن گیرشان بیاید.
روی پله های نزدیک دروازه قلعه نشسته بود. نامه ای را در دست داشت. درحالیکه با انگشتر الماسش در انگشتش سرگرم بود به انتظار نشسته بود...
بالاخره انتظارش پایان یافت و کسی که منتظرش بود رسید. بلند شد و به سمتش رفت. نامه را به سمتش گرفت و گفت: "بگیر. این رو میبری لوبارا( Loumpára )، میدی به تِرونیس(Theronis)."
پیک نامه را از کایدن گرفت و گفت:" بسیاااار خب! جناب کایدن نامه دارن برای جناب ترونیس در لوبارا! خب. بزار ببینم موضوع چیه..."
نامهبر نامه را باز کرد و نگاهی سریع به آن انداخت. سپس خنده ای کوتاه کرد و روبه کایدن گفت: " قربان! میبینم که هنوز غلط املایی دارین! توی نامه هایی به این مهمی داشتن غلط املایی میتونه یه پیام رو برعکس به گیرنده برسونه! اینا از اولین چیزاییه که یک نویسنده باید رعایت کنه! آخه شما نگاه کنید ببینید چی نوشتید! : فرستادن رو نوشتید فرایستادن!، یا اینجا که تهدید رو نوشتید تحدید! واقعا وقتی اینارو میبینم خندم میگیره!..."
کایدن با بدعنقی نگاهی انداخت و گفت: " اول اینکه اگه یک بار دیگه بدون اجازه به نامه ها نگاه کنی گردنت رو میشکونم! دوم اینکه تو به این چیزا کاری نداشته باش! تو فقط نامه رو بده ترونیس، خودش میفهمه منظورم چیه. حالا هم سریع از اینجا برو که صدای خندت آزار دهندهست!"
نامهرسان که برگشت تا سوار اسبش شود صدای کایدن را شنید که گفت:" یه لحظه وایستا!..."
نامهرسان گفت: " بله سرورم؟..."
کایدن نگاهی به اطراف انداخت و با صدای آهسته گفت: "ببین... میگم این روزا خبری درباره کشته شدن یه نفر توی کوچه های ریفن نشنیدی؟! یا اینکه کسی خفهاش کرده باشه؟ یا چیزای دیگه...
نامهرسان لبخندی تلخ زد و گفت: "اینروزا سرورم خبر قتل و دزدی و خِفت گیری و ... اینا خیلی توی ریفن زیاده! انقد ازین خبرا شنیدم که دیگه حسابش از دستم در رفته! این چیزا دیگه داره توی این شهر عادی میشه! نمیدونم کی قراره ازین وضعیت در بیایم..."
سپس پایش را بر رکاب اسب نهاد و سوار اسب شد و پس از خداحافظی به طرف سرزمین های شرقی شتافت...
***
کایدن به قصر برگشت. از سالن ها و راهروهای پر رفتوآمد قصر عبور کرد و خودش را به کنج خلوتی رساند، چیزی که در آن لحظات به شدت نیازمند بود. او وارد کتابخانهی قلعه شد. اتاقِ کتابخانه اتاقی کوچک و دور از نور خورشید بود و برای واضح دیدن قفسههای کتاب نیاز بود شمعی را روشن کند. کتابها را یکی یکی وارسی میکرد. امیدوار بود که بتواند پاسخ سوالات دیوانه کنندهای که در ذهنش میچرخید را پیدا کند.
انواع کتاب ها با عناوین متفاوتی همچون داستان های توریت(turit کوهستانهای مرکزی تریگونیا) ، مهارتهای شکار، اشعاری در وصف شرابهای جنوب، خاطرات پادشاهان پیشین ، بهترین روش های اعدام و... اما هیچکدام از آنها مربوط به اشیای عجیب ماورا طبیعه یا جادوگری نبود. کتابخانهی ریفن بسیار کوچکتر و ضعیفتر از آن بود که چنین کتابهایی را درون خود داشته باشد.
دیگر از گشتن میان کتابهای بیمصرف کتابخانه کلافه شده بود.
مضحک بود که در شهر به این بزرگی کتابخانه ای به این کوچکی وجود داشته باشد که از کتابهای بلااستفاده پر شده باشد. شاید دلیل عقب ماندگی مردم تریگونیا هم همین دوری از کتاب و علوم کارآمد بود.
کایدن علاقه زیادی به خواندن و نوشتن نداشت اما برای رسیدن به پاسخی مناسب تمام کتابها را زیرو رو میکرد.
هنگامی که از جست و جو ناامید شد آمد و پشت میز مطالعه کتابخانه نشست. اطراف را نگاه کرد. تکه ای کاغذ سفید برداشت و روبه روی خودش گذاشت و به فکر فرو رفت. افکار و اتفاقاتی که از دیشب در ذهنش تلنبار شده بود را دوباره از جلوی چشمش گذراند: رفتن به مهمانخانه... آشنایی با مرد غریبه که گردنبندی عجیب به گردن داشت و خودش را مورویس معرفی کرده بود...، تعقیب مرد غریبه و مرگ غیرعادی آن...، هرچه به ذهنش می آمد را بررسی میکرد. تک تک اتفاقات را دوباره برای خودش صحنه سازی میکرد تا بتواند سرنخی پیدا کند. اما هرچه فکر میکرد به نتیجه ای نمیرسید.
ناگهان فکرش به سمت گردنبند چرخید. همان گردنبند عجیبی که دیشب از روی جنازه برداشته بود. گردنبندی که نگاه کردن به آن چشمانش را آزار میداد.
گردنبند را از جیبش در آورد و نگاهی به آن انداخت. هنوز هم وقتی نگاهش میکرد چشمانش را میسوزاند. عجیب بود که نگاه کردن به یک گردنبند سیاه که بیشتر شبیه به یک تکه ذغال است بیشتر از نگاه کردن به خورشید سوزان ریفن آزارش میداد. اما برای اين اتفاق هیچ توجیهی برایش وجود نداشت. نگاهش را از گردنبند برداشت و چشمانش را مالید.
اندکی ناامید شد. شاید بیهوده اینهمه وقت برای یافتن راز این گردنبند تلف کرده بود. شاید هیچ جوابی وجود نداشت. شاید بیهوده حساس شده بود و چشمانش مشکل پیدا کرده بود. شاید تمام اتفاقات دیشب یک توهم بود. بیهوده خودش را خسته کرده بود. اصلا چه کاری بود که به یک تکه ذغال بیمصرف مشکوک بشود؟
ذغال را در دست گرفت و روی کاغذ سفید گذاشت و همانطورکه داشت باخود حرف میزد کاغذ را خط خطی میکرد: "آخه این تیکه ذغال چی میتونه داشته باشه؟! واقعا که کایدن! نصف روز وقتت رو تلف کردی سر این؟! اینهمه راه از لوبارا اومدی و زن و بچه خودتو تنها گذاشتی به خاطر همین یه تیکه ذغال؟! هه! مگه چه مصرفی داره یه تیکه ذغال؟!، به جز اینکه رعیت ها و بازاری ها حساب های روزمره شونو باهاش سیاهه کنن! یا اینکه توی میخانه ها بشکه های شرابشون رو باهاش علامت بزنن! شاید هم بچه ها موقع بازی باهاش صورتشون رو سیاه کنن و..."
همانطورکه باخودش حرف میزد و کاغذ را با ذغال خطخطی میکرد انگار حضور کسی را در اتاق حس کرد. دوروبرش را نگاه کرد اما کسی را ندید. دوباره چشمش به کاغذ افتاد اما از شدت ترس و حیرت سر جایش لرزید... چیزی که میدید قابل باور نبود. او ناخواسته شکل عجیب و ترسناکی را روی کاغذ کشیده بود. نمیتوانست باور کند که خودش آنرا کشیده باشد چون کایدن نقاشی کشیدن بلد نبود. او بدون اینکه متوجه شود شکل صورت یک گرگ را کشیده بود، با دندانهایی تیز و صورتی وحشتناک. نمیدانست خودش به اختیار خودش آنرا کشیده است یا نه. شاید هم چیز دیگری دست کایدن را در راه کشیدن این تصویر ترسناک کنترل کرده بود...
قبل ازاینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده ناگهان صدای نجوایی مورمور کننده را در گوشش شنید:《 تو از ما نیستی!...》
همچنان کسی را به غیر از خودش در اتاق نمیدید. پس این صدا از کجا بود؟!.
اطراف را نگاه کرد و فریاد زد: "کی اینجاست؟! آرتنیاس! تو هستی؟!..."
جوابی نشنید. این سکوت سنگین بیشتر از همه اورا میترساند.
مدام اطرافش را میپایید تا بتواند صاحب صدا را ببیند. نگاهش به کاغذ و تصویری که کشیده بود افتاد. انگار این تصویر هرلحظه زندهتر و وحشتناکتر به نظر میرسید.
دوباره نجوایی در گوشش شنید:《تمومش کن!...》
حالا دیگر همه چیز غیرعادی بود. گرمای کسی را در اطرافش حس میکرد اما قابلیت دیدن آنرا نداشت. معنی این نجواهای رمزآلود را نمیدانست. اینبار که در روشنایی شمع به تصویر گرگ خیره شد دیگر چیزی نمانده بود که نفسش بند بیاید! گویی این تصویر وحشتناک درحال زنده شدن بود...
ناگهان در کتابخانه باز شد...
آرتنیاس با عجله وارد شد و گفت: "جناب کایدن؟! اینجا چکار میکنید؟! من را صدا زده بودید! با من کاری داشتید؟!..."
باز شدن در کتابخانه باعث شد شمع روی میز کایدن خاموش شود. کایدن خودش را جمع و جور کرد و گفت: "ن...نه آرتنیاس! کاری نداشتم! برو به کارت برس!"
آرتنیاس که از سلامتی کایدن مطمئن شد از کتابخانه خارج شد و در را بست.
کایدن نفس راحتی کشید. هنوز نمیتوانست چیزی را که تجربه کرده بود باور کند. تابه حال اینقدر از یک نقاشی نترسیده بود. تابه حال اینقدر حضور کسی را به این نزدیکی حس نکرده بود.
اطراف را پایید. خاموشی شمع روی میزش تاریکی را دوباره به اتاق کوچک کتابخانه بخشیده بود. حالا دیگر کمی راحت شده بود. انگار آن نجوا ها دیگر به گوشش نمیرسید.
شمع را دوباره روشن کرد تا به خوبی ببیند و بتواند از راز این تصویر وحشتناک سر در بیاورد. اما هنگامی که دوباره آتش شمع را برافروخت چیزی که دید بسیار غیر منتظره بود. تصویر به طور کامل از روی صفحه کاغذ محو شده بود! گویی از اول هیچ تصویری وجود نداشته! سفیدی کاغذ طوری بود که انگار تابه حال چیزی روی آن سیاهه نشده بود...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 اثری از ممد SPQR 》