چه قدر اینجا سرد است
وقتی مرا در میان دوزخی از تنهایی رها می کنی
چه قدر اینجا تنهایی بی رحم است
وقتی چشمان بیتاب مرا به سوی نابودی می کشی
من حس می کنم
طناب های دار را
آنگاه که دستانت
ویرانگی را
از سقف ابدیت
به دار می کشند...
وقتی مرا میان این پروانه ها
که از اعماق وجودم پرواز می کنند
و همگام با اوج گیری بال هایشان
من خودم را می بینم
که از درون می شکنم
تو اینگونه مرا میان تنهایی به ویرانی می کشی
چه قدر اینجا سکوت،پر صداست
من حس می کنم
تمام آن زمزمه های بی رحم را
که به دنبال رد نگاه ها
معصومیت را به صلیب می کشند
و مرا به آن دره های ترک خورده دوزخ می کشند
آنجا که پاکی
در نوعی بی مفهومی
پر می کشد
و می بازد
و به یغما می رود
آنجا که فریاد های ما
چیزی جز تکرار یک سناریوی بیهوده نیست
چه قدر اینجا بی فروغ است
امواج نور را می بینی؟
تو را فرا خوانده اند
اما تو از تاریکی دل نمی کنی
و مرا با خود به دریدگی قلب ها می کشانی
تو می دانی
که یک کابوس،یا خیال
از هزار هزار گلوله آتشین
سنگین تر است
و تو می دانی که من از چه می ترسم
و صدا می پیچد...
و ناقوس ها هجوم می برند...
و پرستو ها،دیگر پاییز را حس نمی کنند
و آفتاب،آغوشش را پس می گیرد
و قلب ها دیگر نمی شنوند
و گوش ها دیگر نمی بینند
و دروغ ها،زیبا می شوند
و محبت ها،فراموش می شوند
و حسد و آز،یار جدایی ناپذیر می مانند
و ابر های عذاب،بر چهره آسمان زخم می زنند
و ارواح پوشالی ما،بر می خیزند
و من و تو
اینجا در اعماق تاریکی
لبخند می زنیم،
و صدا می پیچد...
آیا مرا در این اعماق
این سوی آینه های خسته
و در تکاپوی ماندن
حس می کنی؟
و باز صدا می پیچد...
طنین فراموشی.
#افکار یک تنها
_کاش هیچوقت چنین روزی نرسه...