یک شب وسط انجام یک پروژه با لپ تاپ بودم، یک شماره باهام تماس گرفت
با یه صدای غمگین گفت: فرهاد، نیاز دارم باهات حرف بزنم
خواستم بگم من فرهاد نیستم، که شروع کرد به حرف زدن
مست بود، از خیانت زنش میگفت، و از خیانت خودش
گریه هم کرد
خیلی گریه کرد
من هم کلی براش حرف زدم
شعر شاملو خوندم براش
از رنج گفتم، از اصالت درد در تکوین روح
از توان اندک انسان در برابر وسوسه
شاید یهساعتی طول کشید
حالش بهتر بود، کلی تشکر کرد و رفت بخوابه
صبحش پاشدم دیدم سیتا پیام داده
فهمیده بود تو مستی اشتباه گرفته، یه چیزایی از حرفا یادش بود
زنگ زدم گفتم نگران نباش
دیشب من واقعا «فرهاد» بودم
الان هم نمیدونم بین تو و فرهاد چی رد و بدل شده
خلاصه
گذشت
گهگاه زنگ میزد
هربار یه ساعت حرف میزدیم
بازم عمدا بهم میگفت فرهاد
جدا شد از زنش
عاشق زن یکی از رفیقاش شد
بعد مدتی زنگ نزد
چندوقت هم زنگ میزدم گوشیش خاموش بود
یه روز زنگ زدم یکی جواب داد:
«ایشون فوت کردن»
خودکشی تو مستی...