yn .انگار همین دیروز بود. روی میزم ردیف اول نشسته بودم. معلم کلاس چهارمی ها با یه پسره خیلی خیلی قشنگ وارد کلاس شد. همون لحظه ازش خوشم اومد بخاطر حالت چشماش و تر تمیز بودنش. نشوندش کنار من. با هم دوست شدیم فورا. اما دو روز بعد همون داییش وارد کلاس شد و خیلی بلند سر من داد میزد تو مداد رنگیهاشو دزدیدی.خیلی تهدیدم کرد. منم مثل ابر بهار گریه میکردم و ترسیده بودم. بعد چند روز معلوم شد یکی دیگه از بچه ها جعبه مداد رنگیش رو برداشته. هیچوقت هم داییش نیومد عذرخواهی کنه و یکی از خاطرات بد زندگیم تو همون کلاس اول رقم خورد. که چطوری میشه صداقت رو ثابت کرد