روز گذشته، سالروز اعدام ارنستو چگوارا، پزشک و نظریه پرداز جنگی و انقلابی مارکسیستی بود. اغلب از چگوارا به عنوان آزادیخواه، یک چهره حماسی و عدالتجو یاد می شود که بخش عمدهای از عمر خود را صرف تحقق آرمان های عدالت جویانه و آزادی مردم ستمدیده آمریکای لاتین از دست امپریالیسم جهانی کرده است.
چهره حماسی و محبوب چگوارا سوژه نویسندگان، شاعران، خوانندگان و حتی کارگردانان مشهور سینما شده است؛ نویسندگان و هنرمندان زیادی آثار خود را وقف مدح و اقدامات قهرمانانه این اسطوره آرژانتینی کرده اند اما آیا این قهرمان نوشته ها و آثار جریان چپ، شایستگی این مدح و تمجیدها را دارد؟
با بررسی تحقیقات و اسناد تاریخی در آثار نیکلاس ورث، استفان کورتوا و آنژی پاکوفسکی، به وجه دیگری از این اسطوره حماسی و انقلابی می پردازیم.
فیدل کاسترو، رهبر انقلاب کوبا برای تمجید از چگوارا، پیوسته به انقلاب فرانسه استناد می کرد و می گفت:
«پاریس ژاکوبن ها، سنت ژوست را داشت؛ هاوانای چریک ها چگوارا، نوع آمریکای لاتین نچایف را»
ارنستو چگوارا که در سال 1928 به عنوان پسر یک خانواده سرشناس در بوئنوس آیرس آرژانتین به دنیا آمد، در دوران جوانی به تمام نقاط شبه قاره آمریکا (آمریکای جنوبی و مرکزی) سفر کرد. او که پسر یک شهروند از طبقه متوسط بود و بیماری آسم مزمن جسم او را تضعیف کرده بود، پس از آن که با یک دوچرخه موتوری به نقاط مختلف، از دشت های وسیع آرژانتین گرفته تا جنگل های آمریکای مرکزی سفر کرد، تحصیلات خود را در رشته پزشکی به پایان رساند.
او در سال های نخست دهه 50 وضعیت اسفبار گواتمالا در زمان رژیم ترقیخواه یاکوبو آربنز را که به وسیله آمریکایی ها ساقط می شود، تجربه می کند. چگوارا نفرت از ایالات متحده را از همان زمان می آموزد. او در سال 1957 به یکی از دوستان خود به نام رونهراموسی لاتور می نویسد:
«من به علت تعلیمات ایدئولوژیکی خود از جمله آن هایی هستم که عقیده دارند که راه حل مشکلات این جهان در پشت آنچه که به اصطلاح پرده های آهنین نامیده می شود، قرار دارد»
او شبی در مکزیک به یک وکیل جوان تبعیدی کوبایی برخورد می کند که در تدارک بازگشت به میهن خویش است: فیدل کاسترو. چگوارا تصمیم می گیرد تا همراه این کوبایی باشد و در دسامبر 1956 به ساحل کوبا می رسند. او که در فعالیت های زیرزمینی به مقام فرماندهی یک ستون منصوب می شود، به علت خشونتی که از آن برخوردار است به سرعت مشهور می شود. یکی از چریک های ستون او که هنوز یک نوجوان است و مقدار اندکی غذا دزدیده است، بلافاصله و بدون هیچگونه محاکمهای تیرباران می شود.
گوارا در پاییز 1958 جبهه دومی در دشت های لاس ویلاس در مرکز جزیره به وجود می آورد. او هنگامی که در سانتاکلارا به یک قطار حامل نیروهای کمکی که از طرف باتیستا (دیکتاتور کوبا) اعزام شده بود، حمله می کند، پیروزی درخشانی را به دست می آورد. چگوارا پس از این پیروزی جایگاه "مدعی و خواهان" را به خود اختصاص داده و در مورد درخواست های عفو و بخشش تصمیم گیری می کند. به هر صورت، زندان لاکابانا که او محل کار خود را در آنجا قرار داده، به صحنه شمار زیادی از اعدام ها، به خصوص اعدام همرزمان سابق که دموکرات باقی مانده اند، تبدیل می شود.
چگوارا به عنوان وزیر صنایع و رئیس بانک مرکزی از این امکان برخوردار است که دکترین سیاسی خود را به کار گیرد و الگوی شوروی را در کوبا پیاده کند. او پول را تحقیر می کند اما در محله ثروتمندان هاوانا زندگی می کند! وزیر اقتصاد است اما هیچگونه اطلاعی از اساسیترین واژه های اقتصادی ندارد! بدین ترتیب نهایتا بانک مرکزی را به ویرانی می کشاند. برقراری یکشنبه های کار داوطلبانه، پیامدی از ستایش او نسبت به اتحاد شوروی و چین است. رگیس دبری، از دوستان نزدیک چگوارا می نویسد:
«در سال 1960، نخستین اردوگاه کار در جهت بهینه سازی (اردگاه کار اجباری) نه توسط فیدل کاسترو بلکه توسط چگوارا در شبه جزیره هاوانا ابداع و احداث شد.»
به تعبیر رگیس دبری، این پرورده مکتب ترور در وصیتنامه خود به ستایش از «تنفر موثر، که انسان را به یک ماشین کشتار کارامد، قوی، گزینشگر و و بی رحم تبدیل می کند، می پردازد.» این فرقه گرای متعصب که در ستایش از لنین، نام پسر خود را ولادیمیر گذاشت، ادعا می کند که: «من نمی توانم با کسی دوست باشم که با نظریات من موافق نباشد!» چگوارا یک انسان جزمی، بی احساس، ناشکیبا و از خلق و خوی کاملا متفاوتی از کوبایی های گشادهرو و صمیمی و با محبت برخوردار است. چگوارا در کوبا مسئول تشکل دادن به جوانان در سازمان هایی که ستایشگر آیین انسان جدید هستند، سهیم است.
چگوارا که آرزوی صدور انقلاب کوبایی را در سر داشت و احساسات ضد آمریکایی او را کور کرده بود، با شعار "دو، سه و تعداد بیشتری ویتنام به وجود آورید» جنگ های پارتیزانی در سراسر جهان را تبلیغ می کرد. او قبل از آن که به کنگو برود، در 1963 در الجزیره و چندی بعد در دارالسلام تانزانیا به سر می برد. در آنجا با مارکسیستی به نام دزیره کابیلا که بعدها بر زئیر حکومت می کند و و از کشتار جمعی مردم غیر نظامی واهمهای ندارد، آشنا می شود.
کاسترو به دلایل تاکتیکی از وجود چگوارا بهره می برد. زمانی که شکاف بین آن ها پدید آمد، چگوارا به بولیوی می رود. او در آنجا می کوشد تا بدون توجه به سیاست های حزب کمونیست بولیوی، به نظریه ایجاد جنگ های پارتیزانی وقعیت بخشد. او از حمایت مردم روستانشین که هیچ یک از آن ها به اردوی سیار او نمی پیوندند، برخوردار نمی شود. او در هشتم اکتبر 1967 در حالی که به انزوا کشانده شده و به محاصره در آمده است، اسیر شده و روز بعد اعدام می شود.