به خدا گفتم خدایا به مقصد آرزو هایم قسم بالی ندارم که به سویش پرواز کنم
خدا به من نگاهی انداخت و گفت کتری رو دم گذاشتم رفیق!
کمی خسته ای بیا با هم چای بنوشیم
گفتم خدایا من فقط بنده ی تو هستم
خدا گفت نه... تو رفیقمی
هر وقت احساس کردی تنهایی با من حرف بزن و با من بخند
من گفتم خدایا مگه تو با من حرف میزنی؟
خدا گفت لبخند هم میزنم شما باید ببینید شما باید باور داشته باشید..
وی در ادامه افزود چایی دم کشید
یک لیوان برای من و یک لیوان برای خودش
به خدا گفتم چه حس خوبی داره من همیشه تنها مینوشیدم
خدا گفت تو هرگز تنها گریه نکردی تنها نخندیدی تنها ننوشیدی تنها و تنها...
نه..
من همیشه کنارت بودم
به خدا گفتم میخواهم تو را در آغوش بگیرم
خدا آغوشش را باز کرد و گفت:
مرا باور کن..
اگر بال نداری خودم بال هایت میشوم و به مقصد ارزوهایت حرکت میکنیم..
درخت و کوه و آسمان را آفریدم تا در این سفر آثار هنری را تماشا کنیم
بسیار طبیعت قشنگ بود
در این سفر از خدا چند سوال پرسیدم
به خدا گفتم میخوام آدم خوبی باشم چیکار کنم
خدا گفت عشق یعنی جهان عشق یعنی یگانه مکتب جهان من این جهان را با عشق آفریدم و با عشق خود روحم را در شما دمیدم پس اگه میخواهی آدم خوبی باشی محبت کن که محبت مذهب عشق اشت
به خدا گفتم پس آدم خوبی بودن اونقدرام سخت نیست
خدا گفت آره برای خوب بودن لازم نیست از من بترسید..
به قدری خودم قدرت دارم که این جهان بی نهایت را آفریدم
پس تو را نیافریدم که حتما مرا عبادت کنی
من نیازی ندارم
همین که به افریدگانم محبت کنی کافیست...
و در نهایت از خدا پرسیدم چرا گاهی آدم ها حس میکنن تو نیستی؟
خدا گفت من همیشه هستم.. این شمایی که من رو گم کردی و من با مشعلی در تاریکی دنبال شما میگردم
من هرگز خودمو جدا از شما حس نکردم
شما تکه ای از روح من هستی
منم مثل شما میخندم، گریه میکنم و غذا هم میخورم
گفتم خدایا چی میخوری؟
گفت غصه ی آفریده هایم رو و اشکی از چشمانش سرازیر شد..
من هم بغض کردم بخاطر خدا
و خدا گفت بالاخره یک نفر هم برای من گریه کرد..
ما به مقصد رسیدیم و در این پرواز به سوی عشق با خدا حتی لحظه ای استرس و نگرانی نداشتم زیرا با خدا قلبم در آرامش بود..
اون بالا بالا ها دنبال خدا میگشتم تا اینکه فهمیدم او در قلب ماست...