Из дневника одной девицы
Антон павлович чехов
۱۳ اکتبر : بالاخره اقبال به من هم روی آورد ! اصلا باورکردنی نیست . زیر پنجره من یک جوان سبزه خوش تیپ با چشمانی سیاه و گیرا قدم می زند . سیبیل هایش معرکه است ! پنج روز است که از صبح سحر تا نیمه شب قدم می زند و مرتب پنجره های ما را می پاید . تظاهر می کنم که برایم مهم نیست .
۱۵ اکتبر : از صبح رگبار گرفته است ، اما او طفلکی همین طور قدم می زند . به عنوان پاداش فداکاریش ، به او نگاهی عاشقانه انداختم و بوسه ای برایش پرتاب کردم . با لبخند فریبنده پاسخم را داد . او کیست ؟ خواهرم ، واریا فکر میکند که طرف خاطرخواه او شده است و به خاطر او زیر باران خیس می شود . چقدر کودن است او ! آخر مگر ممکن است که مرد سبزه ای عاشق یک دختر سبزه بشود ؟ مادر به ما دستور داده است که بهتر لباس بپوشیم و کنار پنجره ها بنشینیم . میگوید : " شاید آدم دغلی باشد ، از طرفی هم جوان نجیبی به نظر می رسد . " دغل یعنی چه مامان جان ، شما عقل تان پاره سنگ بر می دارد !
۱۶ اکتبر : واریا می گوید که من زندگی اش را تباه کرده ام . گناهم چیست که طرف، من را دوست دارد ؟ به طور اتفاقی برایش یادداشتی انداختم در پیاده رو ، آخ ، شیطان ! با گچ روی آستینش نوشت : " فعلا نه " . بعد باز شروع کرد به قدم زدن و روی دروازه روبرو نوشت: " موافقم ، فقط الان نه " . با گچ نوشت و سریع پاکش کرد . چرا قلبم اینقدر تند می تپد ؟
۱۷ اکتبر : واریا با آرنج کوبید به سینه ام . عجب آدم حسود و پست و بدجنسی است ! امروز آن مرد با یک پلیس خلوت کرد ؛ مدتی طولانی با او صحبت می کرد و اشاره اش به پنجره های ما بود . میخواهد ماجرا درست کند ! ظاهرا سبیل پلیس را چرب میکند ... شما مرد ها همگی ظالم هستید و زورگو ، اما در عین حال ، زیرک و دوست داشتنی !
۱۸ اکتبر : امشب برادرم _ سریُژا _ پس از غیبتی طولانی به خانه بازگشت . هنوز به تخت خوابش نرفته بود که از اداره ی پلیس آمدند سراغش .
۱۹ اکتبر : لعنتی ! لامذهب ! معلوم شد که او تمام این دوازده روز در انتظار سریُژای ما که پول های کسی را بالا کشیده و فرار کرده بود _ کمین کرده است .
امروز روی دروازه نوشت : " من حاظرم " . بی شعور ... برایش زبان در آوردم !
ترجمه : بابک شهاب