مطلب ارسالی کاربران
دوست شدن با 🚫
داستان مرد تهرانی.
من با برادرم رفتیم پیش فامیل های خودمان. تو روستا خیلی دور.
وقتی با برادرم رسیدیم ترمینال از اینجا حرکت کردم رفتیم پیش فامیل ها.
وقتی رسیدیم شب بود با فامیل ها حوال پرسی و اینا کردیم و زود خوابیدیم برای فردا.
وقتی صبح شد با پسر عمو ها رفتیم چرخی تو روستا بزنیم من با برادرم همه جا رو می دیدم کوه و جنگل بود .
وقتی تو راه برگشت تو خانه بودیم یک صدا صوت اواز میخوند فقط من و برادرم می شنیدیم وقتی از پسر عمو خود گفتیم پسر عمو هم در جواب گفت: من چیزی نمی شنوم به هر حال بیا برگردیم خونه حتما خسته هستین.
رفتیم خانه فامیل ها وقتی من داشتم تو باغ عمو خودم راه میرفتم یک دوختری دیدم بالایی درخت نشسته بود با صوتش اواز میخواند من گفتم تو بودی چند شب پیش اواز میخوند گفت :بله من بودم .
حتما اسم من هم بلد بود.
باهاش دوست شدم چند روز شد و بازهم چند روز شد اون به من علاقه مند شد من خیلی خدشحال بودم چون دوختر منو دوست داره.خیلی تو کار هایم کمک زیادی میکرد مثلا میتوانست لباس ها رو تو چند دقیقه چند لباس با دست می شوست .
باهاش نامزد شدم موقتی.
برادرم خیلی کار داشت زود حرکت کرد و رفت از روستا.
منم داشتم بار و کیف خودم رو جمع میکردم برای رفتن به خانه خودمان وقتی رسیدم به جاده دوختر اومده بود گفت منم میادم به هر قمیتی است منم میام.
منم گفتم واقعا دلت میخواد بیای.
گفت بله.
منم گفتم باشه مشکلی نیست یک ماشین گرفتیم رفتم تهران پیش مادر و پدرم وقتی داشتم پیاد میشدم از ماشین دوختر خیلی وقت از ماشین دو قیقه پیش از من پیاده شده بود تعجب کردم گفتم حتما سریع بود .
برادرم بهم اطلاع داد اومدی . منم گفتم بله اومدم.
برادرم گفت یک لحظه بیا کارت دارم.
من بازهم ماشین گرفتم این دفعه اتوبوس سوار شدم با نامبزدم .
نامزدم پیشم صندلی سمت راستم نشسته بود وقتی داخل اتوبوس بودم یکی اومد همون صندلی همسرم بود نشست من بهش گفتم اقا اینجا زنم نشسته خجالت بکش .
همون مرد گفت نخیر کسی اینجا نیست همون موقع نامزدم همون مرد رو پرت کرد بیرون .
خیلی جاخودم گفتم خیلی قوی است.
بعد برادرم زنگ زد گفت بیا خانه من خانه هستم پیش مادر و پدر هستم زودهبیا .
منم رفتم خانه .
وقتی به خانه رسیدم رفتم داخل خانه نامزدم رو معرفی کردم مادرم گفت کو من چیزی نمی بینم من فکر کدم شوخی میکنه بهش گفتم اینجا کنار من است مادرم گفت تو دیوانه شدی.
برادرم هم حرف مادرم رو گفت .
پدرم هم همین رو گفت .
من کلا جا خودم نامزدم خیلی ناراحت شده بود
گفتم بی خیال مادر چرا شوخی میکنی نامزدم کنار من ایستاد است .
مادرم گفتم منم دارم میکم کو من چیزی نمی بینم.
مادرم گفت تعریف کن چطور اینو گرفتی من سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم .
مادرم گفت عجب چند شب شد نامزدم خوشحال بود تو خانه راه مرفت یک سره میگفت من خوشبخت ترین زن دنیا هستم .
منم یک سره بهش میخندیدم.
مادر پسره با پدرش رفتن پیش یک دعا نویس.
دعا نویس گفت اون یو اجنه است از قبیله پری ها است.
مادر جا خوده بود گفت : واقعا راست میگی.
دعا نویس گفت بله اگر میخوای از شرش خلاص بشین یک دعا بلدم.
مادر پسره گفت دعا رو بده به من دعا رو داد وقتی داد هون موقع نامزدم داشت یک سره گریه میکرد من بهش گفتم چی شده بهم بگو .
نامزدم گفت : واقعا نمیترسی باشه بهت میگم من از اجنه یا پری هستم عاشق تو شدم من وقتی تو رو دیدم همیشه به فکر تو بودم همیشه فکرم پیش تو بود. من بهت علاق مند شدم.
منم گفتم واقعا تو پری هستی باش به هر حال منم تو رو دوست دارم حالا چی شده منو دوست نداری چرا گریه میکنی.
نامزدم گفت: من خیلی دوستت داشتم پدر و مادرت نمیذارند جلوی منو گرفته با دعا من دیگر نمیتونم اینجا بمونم .
اینو گفت قرافه اش عجیب و غیب شد با صورت سفید همون موقع غیب شد .
من به مادرم گفتم چرا اینکارو کردی بیچاره رفت دیگر نمیاد پیش من چند روز شد بعد دعا رو پس دادیم دیگر ندیدمش .
و تمام داستان شب تون باشه رفیقا