مطلب ارسالی کاربران
زیر آسمان آبی ........
گاهی مرگ را میخوانم ، گاهی میخواهم زنده بمانم گاهی میخواهم دل از این دنیا بکنم دل بکنم و بروم ، بروم به ناکجا، شاید مردمان آنجا قدری بوی معرفت بدهند گاهی در خیالم شهری میسازم پر از آدم های بی کینه آدمهای که برای اثبات خودشون مجبور نیستن پا بر دل دیگران بگذارن شهری که ساده دل ها اسیر نیشخند های جماعتی نمیشوند همه در یک سطح در یک دنیای بدون استرس ، به راستی دنیای خیال ها چه زیباست گاهی میخواهم زندگی کنم چراکه زندگی را حق خود میدانم ، من حق زندگی دارم حتی در این قفس آجری همین قفسی که صدای برخورد چکه ی آب بر روی سینکش و صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی سوهان بر اعصابم میکشد از بیدار شدن صبحگاهی با صدای زنگ ساعت کوکی بیزارم ، از تقویم های خط خورده آویزان بر روی دیوار بیزارم ، گاهی مینویسم ، از ته دل مینویسم دواتی در کار نیست قلم بر خونم میزنم و مینویسم میخواهم از شیرینی زندگی چیزی بنویسم چه کنم هر چه که دیدم واقعیتی از یک زندگی تلخ بود ، آنقدر در این زندگی تلخی دیدم که طعم شیرینی نارنجکی قنادی ابرام آقا را فراموش کردم چقدر دوران کودکی به همراه ی پدرم به آنجا میرفتم ، شاید لذت خوردن آن شیرینی با حضور پدرم خلاصه میشد حالا که نیست از قنادی و هر چه شیرینی نارنجکی موجود در دنیا متنفرم این حس نفرت تقصیر من نیست در این آبادی کسی حس نفرت نداشت همه سیر بودنو خرم، امان از آه خانمان سوز مظلوم ، آه همان مظلومی که با فریب و دروغ ریش سفید مکار با گریه و دلی پر از خون از آبادی بیرون انداخته شد تا آه او دامن این آبادی را بگیرید حالا در حالی که از آن آبادی چیزی جز خرابه باقی نمانده همه به یک چیز فکر میکنند
آه مظلوم .....