در کشتی ای که ناخدایش در عمق فساد غرق است
سکان افسار گسیخته میشود ...
بلیط های کشتی تفریحی به وعده ی گردش در دریای رویایی به فروش رسیده بود . مسافران در دام کلمات وعده ها افتادند . رویا _ لذت _ ارامش ....
ظاهرا نقشه ای که ناخدا روی بوم سیاست کشیده بود درحال اتمام بود و چیزی تا اتمام نبود.
ظرفیت کشتی پر شده بود ؛ و حتی بیش از ظرفیتی که به ناخدا مزه ی طمع میداد .
منظره ای که در قلب طبیعت وحشی بود . ناخدا را به ثروت مادی زیادی میرساند . در واقع ، منظره ای که حق تماشایش برای عموم بی بها بود ؛ به عموم فروخته میشد ...
با صدای بلند بوق که در ان فرکانس های دروغ مواج بود ؛ نمایش اغاز شد .
دریا ارام بود ... گویا بوی این دروغ را نشنیده بود .
بانگ صخره هایی که هشدار خطر میداد . به گوش کسی نمیرسید . صخره اول گذشت ، صخره دوم ، صخره سوم....
امواج خشم. دریا را به جنبش انداخت . موج اول ، موج دوم ، موج سوم ...
آتش ترس در دل مسافران درحال افروختن بود که ناخدا خاکستر کلمات را روی ان میریخت . این اتش درحال خواموش شدن بود که ناگهان تاریکی نور سوزان این اتش را نمایان کرد .
با نمایان شدن نور ؛ قدرت واقعی این اتش شروع به غرش کرد ...
افسار ذهن مسافران از دست ناخدا رها شد و فریاد حقیقت در کشتی دروغ پخش شد .
در وعده هایی که توجه ها را به خود جلب میکرد ؛ کلماتی که مردم کمبود ان را در زنگی هایشان داشتند برجسته بود . رویا _ لذت _ ارامش _ ارامش ؟ ....
وعده ی فقدان ، بذر اعتماد را در خاک میکارد و نهال سادگی شروع به رویش میکند ...
جو سنگینی محیط را احاطه کرده بود . به آن منظره ای که وعده اش را داده رسیده بودند ؛ اما خبری از منظره ای که به بهانه ی وعده های آن ، بلیط هارا میخریدند نبود .
ریشه ی حقیقت ازجاده ی سنگی دروغ نمایان شد . مردم پی بردند به حماقتشان ، به سادگیشان ، به اعتمادشان ...
آن قدر نیاز به جبران این فقدانی که در زنگی هایشان بود نیاز داشتند ، که گوهر اعتماد را با دست های خودشان به چنگ های طمع دادند . اما حالا دیگر برای این افسوس زمانی نداشتند، هر یک به دنبال راهی بود تا خود را از این قفس پوشیده از اعتماد نجات دهد.
ناخدا که در بوم نقشه ی خود ، جایی برای این اتفاق خالی نگذاشته بود؛ دو راه در پیش داشت .
مرگ به دست کسانی که با جوهره ی اعتمادشان بوم خود را کامل کرده بود
یا
مرگ به دست دریایی که بوم این نقاشی را فراهم کرده بود
تصمیم اسانی بود . او چهار پایه ای که زیر پایش بود را به طنابی که دور گردنش بود ارجیت داد و خود را در دریای رویایی . در دریای عدالت گم کرد ...
" این کشتی چوبی ای که در دریای مذاب شناور است ؛ روزی به بهشت اتش دچار میشود و سُکان این ناخدا ، چوپان گله ی مستی است که به بهای منفعت خود ، با گرگ های صحرای طمع ،
شراب توافق مینوشد... "
یادداشتی که ناخدا برای فریب خوردگان به جای گذاشته ...
______________________
Mr.Miras