طرفداری | در بیست و هفتمین قسمت از کتاب رود گولیت، خواندیم که چگونه گاهی ستارههایی درجه یک، از بازی کردن کنار یکدیگر عاجز هستند؛ مثال بارز این مسئله، حکایت استیون جرارد و فرانک لمپارد در تیم ملی انگلیس بود. در این قسمت، روی دیگر این حکایت را خواهید دید.
خط هافبک بارسلونا
در حالیکه زوجهایی چون لمپارد و جرارد یا فن در فارت و اسنایدر هرگز نتوانستند در کنار یکدیگر بازی مؤثری ارائه دهند، سه هافبک تراز اول باشگاه بارسلونا _ ژاوی، اینیستا و بوسکتس _ به شکلی فوقالعاده در کنار هم بازی میکنند؛ چه در تیم باشگاهیشان و چه در تیم ملی اسپانیا. آنها یک مثلث مکمل را شکل میدهند: ژاوی بهعنوان مغز متفکر، اینیستا بهعنوان یار جلوزن و بوسکتس بهعنوان حلقهٔ اتصال و بازیکنی که خطوط حملهٔ حریف را مسدود میکند.
اگرچه معمولاً هر سه بازیکن، زمین را با شورتهای تمیز ترک میکنند (منظور کثیف شدن لباس ناشی از تکلزدن روی چمن است)، بوسکتس تنها کسی است که گاه و بیگاه تکلزدن را در دستور کارش دارد. شورت اینیستا بیشتر از آن جهت نیاز به شست و شو دارد که بازیکنان حریف مدام او را سرنگون میکنند. ژاوی اما آنقدر باهوش است که نه تکل میزند و نه درگیر نبردهای تن به تن میشود.
ژاوی شالودهٔ خط میانی است؛ هرگز توپ را از دست نمیدهد و کارش این است که اطمینان حاصل کند توپ، به مهاجمان میرسد. او حس ششمی برای تشخیص آن لحظهٔ مناسب که باید بازی را از میانهٔ میدان به خط حمله منتقل کرد، بدون اینکه مهاجمان خطر از دست دادن توپ در موقعیت یک در برابر یک را تجربه کنند، دارد.
اینیستا آیندهنگر است؛ او مهاجمی است که از سمت چپ جلو میرود و ریسکپذیری بیشتری دارد. نبوغ او در این است که میتواند پاس آخر را به یکی از سه مهاجم تیم برساند. با وجود ریسکهای بیشتری که گهگاه به آنها دست میزند، تقریباً هیچگاه توپ را از دست نمیدهد و اصولاً کسی نمیتواند توپ را از او بگیرد. حرکات چرخشیاش چنان روان و گامهایش چنان سریع است، که دفاع کردن مقابلش ناممکن میشود. او همیشه میداند که باید به کدام سو بچرخد؛ انگار در پشت سرش چشم دارد.
اینیستا بازیکنی نیست که مسافتهای طولانی را طی کند، یا حتی بخواهد چنین کند؛ اصلاً در بارسلونا چنین چیزی اهمیتی هم ندارد. هرگاه تیم توپ را از دست بدهد، بلافاصله برای پرس کردن وارد عمل میشود؛ چیزی که فواصل بین خطوط را کوتاه نگه میدارد و باعث میشود بازیکنان تنها چند متر جا به جا شوند.
ویدیو؛ 99 روپایی مشترک ژاوی، اینیستا و بوسکتس در تمرینات بارسا
این سبک بازی نیازمند تمرکزی مطلق و توجه دائمی به محل توپ است؛ یعنی مدام باید چشمِ باز داشت و مراقب بود که یار همتیمی و یا حریف کجا ایستاده، تا در صورت از دست رفتن توپ بدانید که باید چه بازیکنی را یارگیری کنید. درست مثل ژاوی، همیشه باید توپ را به زیر پای اینیستا رساند. اگر بخواهید توپ را برای این دو به هوا بفرستید _ در حالیکه قد هیچکدام از آنها بیش از ۱۷۰ سانتیمتر نیست _ در اصل توپ را به حریف تقدیم کردهاید.
پشت این دو نفر، سرخیو بوسکتس ایستاده است. اگرچه گاهی برای ضربات ایستگاهی یا کرنر تا محوطهٔ جریمه جلو میآید، وظیفهٔ اصلی او حفظ تعادل در آرایش تیمی است؛ او همان بازیکن «اگر...» در بارسلوناست. در واقع، بوسکتس هم در کار با توپ بسیار محکم و مطمئن است. با این حال، همیشه توپ را واگذار میکند؛ نه به حریف، بلکه به ژاوی یا اینیستا.
دقت کنید: اگر سه هافبک میانی هرگز توپ را از دست ندهند، هیچگاه نیازی به بازپسگیری آن نخواهند داشت. در روند بازیسازی از عقب، همه همیشه به دنبال ژاوی هستند، چرا که او عمق بیشتری به حمله میدهد. این باعث میشود حریف زمان کمتری برای سازماندهی خود داشته باشد. گاهی بوسکتس و ژاوی با یکدیگر جا عوض میکنند، با این حال هرگز مزاحم یکدیگر نمیشوند و تقریباً به شکلی بینقص، مکمل هم هستند.
درگیری با سرمربی (۱)
نقش مسی در گذر فصلها تغییر کرده است؛ بهویژه پس از ورود لوئیز انریکه بهعنوان سرمربی و سپس لوئیس سوارز، بهعنوان مهاجم جدید تیم. در دوران گواردیولا، مسی نقش مهاجم را بر عهده داشت. گهگاه عقبتر میآمد تا برای خود یا دیگران فضا ایجاد کند. امروزه او از سمت راست بازی را آغاز میکند؛ یعنی از آن موقعیت حرکت میکند و بهدنبال فضای آزاد میگردد؛ فضایی که بهطور خودکار برای مدافع راست تیم مهیا میشود.
این الگو باعث میشود که بارسلونا همیشه چهار بازیکن در میانهٔ میدان داشته باشد و این امکان را به دو مهاجم، یعنی نیمار و سوارز، بدهد تا در امتداد خط حمله آزادانه حرکت کنند. این حرکتها برای سایر بازیکنان هم فضا ایجاد میکند تا به خط حمله اضافه شوند. آنها میتوانند چشمبسته این کار را انجام دهند، چرا که مسی، زمانی که در میانهٔ میدان صاحب توپ میشود، تقریباً هرگز توپ را از دست نمیدهد. افزون بر این، از همانجا میتواند توپ را با دقتی بینظیر به هر نقطهای که بخواهد بفرستد. سادهتر از این نمیشود. فقط باید شروع به دویدن کنید. این مسی است که تصمیم میگیرد توپ را کجا ارسال کند.
دو فصل طول کشید تا لوئیز انریکه این سیستم را پیاده کند. جای تعجب نیست که در ماههای آغازین حضورش، شایعاتی منتشر شد مبنی بر درگیری او با مسی؛ چیزی که پپ گواردیولا هرگز پس از تمام موفقیتهایی که با مسی کسب کرده بود، جرأت تجربهاش را نداشت.
یکی از جانشینان گواردیولا، خراردو مارتینوی آرژانتینی _ که به توصیهٔ خود مسی به بارسلونا آمد و دوست صمیمی پدر مسی هم بود _ نتوانست با این ستارهٔ تیم مقابله کند و با او با ملایمت رفتار میکرد، بیش از حد به او اختیار داده و نفوذ بسیاری برایش قائل شده بود. اگر بازیکنی بتواند دربارهٔ آنچه در تیم رخ میدهد تصمیم بگیرد، آن تیم در سراشیبی سقوط قرار گرفته است. هرگز نباید شائبهٔ برابر بودن جایگاه مربی و بازیکن وجود داشته باشد. این سلسلهمراتب باید به هر قیمتی حفظ شود. حتی نمیتوان دوست بود یا به خانهٔ یکدیگر رفت.
وقتی مارتینو رفت و انریکه آمد، مسی شروع کرد به مقابله با مربی جدید، از طریق درز دادن برخی از اطلاعات رختکن. این کار بیش از حد پیش رفت و باشگاه تا آستانهٔ برکناری انریکه پیش رفت، اما در نهایت مربی موفق شد در این نبرد ارادهها پیروز شود، آن هم با حمایت هیئتمدیرهٔ بارسلونا. درستش هم همین بود. باید به انریکه بابت پافشاری در مسیر درست و متقاعد کردن مسی برای چشمپوشی از نقش مهاجم، بهنفع تیم و در نهایت بهنفع خودش، آفرین گفت.
در واقع، تغییر آرایش تهاجمی تیم ناگهانی بود. وقتی سوارز از لیورپول به بارسلونا آمد، همچنان در حال گذراندن محرومیت سهماههاش بود؛ مجازاتی که پس از گاز گرفتن جورجو کیهلینی در دیدار اروگوئه و ایتالیا در جام جهانی برزیل برایش در نظر گرفته شده بود. پس از آنکه سوارز مجاز به بازی کردن برای بارسا شد، حدود سه ماه در پست وینگر راست بازی کرد. اما در اواخر ۲۰۱۴ و اوایل ۲۰۱۵، پس از گذشت نیمفصل در کاتالونیا، ناگهان در پست مهاجم مرکزی ظاهر شد؛ پستی که در تمام دوران حرفهایش در خرونینخن، آژاکس و لیورپول بازی کرده بود.
مسیِ آرژانتینی، بهترین بازیکن جهان، جای خود را به سوارزِ اروگوئهای داد.
سوپرگل انفرادی لیونل مسی مقابل بیلبائو (2015/5/30) / ویدیو
در نهایت، انریکه موفق شد مسی را متقاعد کند بهنفع تیم _ و بهتلویح، بهنفع خودش _ از پست مهاجم مرکزی کنارهگیری کند. تمام جامهایی که پس از آن به دست آمد، از جمله قهرمانی در لیگ قهرمانان اروپا، گواهی بر این تصمیم درست بودند. مسی و سوارز حالا بهطرزی مثالزدنی درون زمین از خودگذشتگی به خرج میدهند، مدام بهدنبال همکاری هستند و از هر لحظه لذت میبرند. نیمار نیز همینگونه است. اغلب میتوان دید که این سه نفر در حال خندیدن و شوخیکردن هستند.
اکنون دیگر برای مسی مهم نیست که سه، چهار یا پنج گل بزند یا با رونالدو بر سر آقای گلی در اسپانیا یا اروپا رقابت کند. دیگر برایش اهمیتی ندارد. فصل گذشته، حتی چند پنالتی و ضربهٔ ایستگاهی را به سوارز و نیمار سپرد. این مثالهای کوچک، چیزهای بسیاری دربارهٔ نوع رابطه و بازی این بازیکنان میگوید. هر یک از اعضای این سهگانهٔ طلایی میداند که به دیگران نیاز دارد و اینکه این سه نفر در کنار هم، چیزی بیش از مجموع اجزایشان هستند.
اینکه مسی حاضر شد چنین تغییری را بپذیرد، جای تحسین فراوان دارد. یکی از بزرگترین بازیکنان تاریخ، منیت خود را کنار گذاشت تا در خدمت تیم باشد. همین موضوع او را بهتر و کاملتر از همیشه کرده است. هرچند امیدوارم همچنان مدافعان بیچاره را دریبل بزند.
اکنون که مسی نقش تیمی خود را ارتقا داده، بهطرز ملموسی به رهبر بارسلونا بدل شده است. همراه با اینیستا، او قلب تپندهٔ تیم کنونی است؛ بازیکنی که در ابتدا نقشی شبیه فرشتهٔ نجات داشت که در لحظات بحرانی پا به میدان میگذارد. امروزه تقریباً هر عضوی از تیم میتواند در مواقع ضروری ناجی شود.
شاهد روشن این تغییر، دورهای بود که مسی مصدوم شد. مشخص شد که بارسلونا بدون مسی هم میتواند پیروز شود. در آن هفتهها، سوارز و بهویژه نیمار، تفاوت را رقم زدند؛ اما بهمحض بازگشت مسی، همتیمیهایش بلافاصله توپ را به او میسپردند. بخشی از این کار از سر احترام بود، چون همگی میدانند که او و نه هیچکس دیگر، قلب تپندهٔ باشگاه بارسلوناست.
هموطنش مارتینو او را رهبر تیم کرد، اجازه داد کمتر تمرین کند و اگر تیم نیاز به پرس کردن داشت، او از این کار معاف بود. اما فوتبال چنین کار نمیکند. خوشبختانه هیئتمدیره وارد عمل شد و دوران مارتینو و امتیازاتی که برای ستارهاش قائل شده بود را پایان داد. لوئیز انریکه مسئولیت دشوار رام کردن مسی را بر عهده گرفت و موفق شد. در این میان، خود مسی نیز بهمرور بهطور طبیعی به نقش رهبر پذیرفتهشدهٔ تیم تبدیل شد.
درگیری با مربی (۲)
بهعنوان مربی، خودم با موقعیتی مشابه روبهرو شدم. باید بتوانید بازیکنان را قانع کنید که حق با شماست. گاهی موفق میشوید، و گاهی نه. اگر موفق نشدید و مسئله را حل نکردید، وقت رفتن است. من هم در چلسی با این دوراهی مواجه شدم. مسئله مربوط به دنیس وایز بود، که در پست هافبک میانی بازی میکرد.
وایز از ویمبلدون آمده بود و هنوز خودش را عضوی از «دار و دستهٔ دیوانه» میدانست؛ لقبی که به شکلی تحقیرآمیز به ویمبلدون داده بودند. وایز گمان میکرد که چون من یک مربی خارجی هستم، قصد دارم چلسی را از بازیکنان خارجی پر کنم. من معتقد بودم وایز پتانسیل بالایی دارد و یکی از بازیکنان خوب من است، اما نه آنطور که خودش فکر میکرد.
بازی خارج از خانه مقابل لسترسیتی برایم حکم مرگ و زندگی را داشت. یک بر صفر عقب بودیم و وایز در زمین دیوانهبازی در میآورد. تکل میزد، میدوید، شیرجه میرفت، فحش میداد و داد و بیداد میکرد؛ کاملاً سر خود عمل میکرد و من هم در بین دو نیمه او را در رختکن تنها گذاشتم. در نهایت بازی را بردیم، اما وایز بعد از آن مدام از من دوری میکرد.
دو روز بعد، از یک دوست مشترکِ گلفباز شنیدم که وایز از من شکایت کرده و میگوید من میخواهم تیم را از بازیکنان خارجی پُر کنم. دوستم که بهتر از او میدانست، به او گفته بود: «دنیس، این درست نیست؛ باور کن. من زیاد با رود میپرم، اشتباه میکنی. قضیه اینطور نیست. اگه جای تو بودم، بهش زنگ میزدم.» و وایز دقیقاً همین کار را هم کرد.
دنیس وایز و رود گولیت در چلسی
من هم او را به یک شام دعوت کردم و به او گفتم: «دنیس، تو یکی از بهترین بازیکنان منی، اما فقط بلدی به در و دیوار بزنی و دردسر درست کنی. یکسره کارت زرد و قرمز میگیری. من اینو نمیخوام. تو خیلی بهتر از این حرفایی. من تو رو، توی زمین میخوام، نه بیرونش. باید فوتبال بازی کنی. اگه اونطور که فکر میکنم بازی کنی، کاپیتان تیمم میشی و بهترین بازیکنم خواهی بود. این کار رو برام میکنی؟»
وایز با چشمانی متعجب نگاهم کرد و گفت: «بله.»
ادامه دادم: «خب، دیگه نه کارت زرد، نه کارت قرمز، نه هیچ حرکت احمقانهای در کار نباشه. کاپیتان تیم باش و تا میتونی خوب بازی کن. بهت قول میدم خیلی زود به تیم ملی انگلیس هم دعوت میشی».
گفت: «آره، معلومه که دعوت میشم».
و دقیقاً همین اتفاق افتاد.
بردن چنین نبردی، با بازیکنی که چنین ذهنیتی دارد، فوقالعاده سخت است. ولی باید تلاش کرد و میدان را خالی نکرد، چون ممکن است در درون همان بازیکن، یک ستارهٔ بالقوه پنهان شده باشد؛ البته اگر بتوانید به او نشان دهید که چه چیزی در او میبینید و چه چیزی از او میخواهید.
وینگرها
شیاک سوارت از آژاکس، یار وفادار یوهان کرایوف در دوران طلایی آن تیم، همیشه به خط کناری چسبیده بود؛ انگار وینگرها باید گچِ خط طولی زمین را روی کفشهایشان میداشتند. این روزها دیگر بازیکنانی مثل سوارت را نمیبینید. بالراست و بالچپِ سنتی، حالا به بازیکنانی کاملاً متفاوت تبدیل شدهاند.
دیوید بکام چیزی فراتر از یک هافبک راست و وینگر راست کاذب بود. او بازیکنی بود که با پاسها و سانترهایش کیفیتی منحصر به فرد به تیم میداد. بکام برای ارسال یک توپ خطرناک به یار مهاجم، نیازی نداشت از مدافعش عبور کند. او میتوانست در عمقِ زمین هم بازی کند تا برای دنیس اروین یا گری نویل فضا باز کند. باید توپ را به پای بکام میرساندید، نه در عمق. برای همین، همیشه دنبال بازی ترکیبی بود.
کریس وادل از بکام هم عقبتر بازی میکرد، اما او هم به ندرت به خط عرضی آخر زمین میرسید. چون چپپا بود و در سمت راست بازی میکرد، به طور غریزی به سمت مرکز زمین متمایل میشد. او و مربیاش ریموند گوتالس در المپیک مارسی، بیست و پنج سال جلوتر از زمان خود بودند. وادل همیشه برای ما در میلان دردسرساز بود. پپ گواردیولا از مدافعانِ این سبک است که یک وینگر چپ را در سمت راست بازی دهد و یک وینگر راست را در سمت چپ. او این نظریه را در بایرن مونیخ با آرین روبن و فرانک ریبری عملی کرد.
ممکن است فکر کنید بازیکنانی با این سطح از توانایی، با ورود به مرکز زمین، فشار بیشتری متحمل میشوند؛ چون مهاجمان نیاز به فضا دارند تا حمله کنند. اما دلیل اینکه این حرکت منطقی است، سرعت آنهاست؛ وقتی آنها شروع به دریبل میکنند، میتوانند از پای ضعیف مدافع عبور کنند و نیممتر فضای اضافی برای شوتزنی به دست آورند.
علت اینکه آرین روبن و لیونل مسی غالباً با یک حرکتِ تکراری به گل میرسند _ یعنی حرکت از کناره به مرکز و شوتزنی _ ساده است: چون آنها در حالیکه با نهایت سرعت میدوند، هنوز کنترل توپ را حفظ کردهاند. مدافعان فکر میکنند آنها را مهار کردهاند، اما هیچوقت اینطور نیست. بازیکنانی مثل روبن و مسی با گامهای کوتاه میدوند، برای همین سریعتر شوت میزنند. دقیقاً وقتی مدافع نمیتواند مانع شوت شود _ چون روی پای غیرتخصصی خود است یا پاهایش باز است _ همان لحظهای است که آنها ضربه را میزنند.
روبن و مسی چنان غریزهای دارند که دقیقاً میدانند چه زمانی باید شلیک کنند. همیشه یک لحظهٔ بحرانی هست که مدافع سایه به سایهشان حرکت میکند، اما به لطف نبوغ فردی، آنها زودتر آن لحظه را تشخیص میدهند و در همان لحظهٔ مناسب ضربه را میزنند. به همین دلیل است که این حرکتشان بارها و بارها موفق میشود.
ممکن است مربی حریف تلاش کند با استفاده از مدافعی چپپا در پست دفاع راست، یا بالعکس، جلوی این حملات را بگیرد. اما من هرگز چنین چیزی ندیدهام، چون مربیان بیشتر به توان هجومی مدافعانشان فکر میکنند، نه دفاعی. برای همین، قرار گرفتن بازیکن راستپا در سمت راست و چپپا در سمت چپ، منطقیتر به نظر میرسد. وظیفهٔ آنها این است که هرگاه توانستند جلو بروند و در لحظهای مناسب، پشت مهاجمان نفوذ کنند؛ در حالی که بازیکنانی مثل روبن، ریبری یا مسی به مرکز زمین متمایل میشوند.
استیو مک منمن یک یار تکنیکی ماهر در سمت راست بود. او هم میتوانست مدافع مقابل را دور بزند، هم به داخل بزند و یا توپ را سانتر کند. گاهی بازیکنی به شکلی زیبا از مدافع عبور میکند، اما بعد زمین میخورد. بعضیها اولین کاری که به ذهنشان میرسد را انجام میدهند: توپ را سانتر میکنند یا شوت میزنند. بازیکنانی که رفتاری غیرقابل پیشبینی دارند، برای باقی تیم مشکلساز میشوند.
رایان گیگز یک هافبک چپ و بالچپ کاذب بود. گیگز سرعت داشت و میتوانست از مدافعانش عبور کند _ حرکاتش مثل مارپیچ بود و به شکل افسونکنندهای از میان مدافعان عبور میکرد _ و وقتی به سمت داخل حرکت میکرد، بهسوی دروازه یورش میبرد. اگر به سمت بیرون میرفت، در 9 مورد از ۱۰ مورد، توپ را با دقت سانتر میکرد. جای تعجب ندارد که او یکی از بهترین بازیکنان تاریخ بریتانیا شناخته میشود. با این حال، هرگز موفق نشد با ولز به تورنمنت بزرگی راه یابد.
در سیستم ۲-۴-۴ میلان، من در پستی بین هافبک راست و وینگر راست بازی میکردم. از بازی به عنوان وینگر راستِ محض در سیستم ۳-۳-۴ متنفر بودم؛ تنها به این دلیل که آدم را کاملاً وابسته به دیگران میکرد. اگر همتیمیها فراموشت میکردند یا نمیتوانستند توپ را به تو برسانند _ که اغلب تقصیر تو نبود _ فقط باید منتظر توپ میماندی. وینگر راست در سیستم ۳-۳-۴ آن زمان _ که حالا فقط آژاکس این سیستم را بازی میکند _ اجازه نداشت از پستش خارج شود؛ در آنصورت کاملاً وابسته بودی، که برای کسی مثل من که دوست دارد کنترل امور را در دست بگیرد، حس وحشتناکی بود.
گاهی وقتی توپ به تو نمیرسد، انگار درون جزیرهای تنها هستی. در چنین لحظاتی از فوتبال لذت نمیبردم. یادم هست در مرحلهٔ گروهی جام ملتهای اروپا ۱۹۹۲ مقابل آلمان غربی بازی داشتیم. مربیمان، رینوس میشل، من را بهعنوان وینگر راست به میدان فرستاد. ۳-۱ بردیم و به نیمهنهایی رفتیم تا با دانمارک روبهرو شویم. خوشحال بودم که بردیم، اما بازی برای من افتضاح بود. یک ساعت و نیم تمام، دنبالهروی مایکل فرونتسک، مدافع چپ آنها بودم. وظیفهاش این بود که مرا تا حد امکان از دروازه دور نگه دارد. وقتی هم خودش توپ داشت، عملاً نقش یک وینگر چپ را بازی میکرد و من نقش یک دفاع راست را.
در سیستم ۲-۴-۴ در سمت راست احساس راحتی بیشتری داشتم. آنجا میتوانستم برای خودم فضا خلق کنم، چون بازیکنی نبودم که بتواند در فضایی محدود از دو مدافع عبور کند. نیازی نبود آنقدر جلو باشم. میتوانستم به سمت داخل یا بیرون بروم، از انرژیم استفاده کنم و سرعتم را به کار بگیرم. بسیار هم عالی!
این فصل ادامه دارد...