October 13th, 1985, 11:30 P.M.
On Friday night, a comedian died in New York. Someone threw him out a window and when he hit the sidewalk his head was driven up into his stomach. Nobody cares. Nobody cares but me. Are they right? Is it futile? Soon there will be war. Millions will burn. Millions will perish in sickness and misery. Why does one death matter against so many? Because there is good and there is evil, and evil must be punished. Even in the face of Armageddon I shall not compromise in this. But there are so many deserving of retribution...and there is so little time.
ترجمه
13 اکتبر 1985 ، 11:30 بعد از ظهر.
جمعه شب ، یک کمدین در نیویورک درگذشت. شخصی او را از پنجره بیرون انداخت و هنگامی که به پیاده رو برخورد کرد سرش به شکم او رانده شد. هیچ کس اهمیتی نمی دهد. هیچ کس به جز من اهمیتی نمی دهد. آیا کار آنها درست هست؟ بیهوده است؟ به زودی جنگ خواهد بود. میلیون ها نفر می سوزنند. میلیون ها نفر در بیماری و بدبختی هلاک می شوند. چرا یک مرگ در برابر مرگ بسیاری از افراد مهم است؟ چون که خوب و شر وجود دارد ، و شر باید مجازات شود. حتی در مواجهه با آرماگدون (آخرالزمان )، من در این مورد سازش نخواهم کرد. اما افرد زیادی سزاوار مجازات هستند ... و زمان کمی وجود دارد.
...
ادامه ژورنال ، در همان روز
October 13th, 1985
Slept all day. Awoken at 4:37. Landlady complaining about smell. She has five children by five different fathers. I am sure she cheats on welfare. Soon it will be dark. Beneath me, this awful city, it screams like an abattoir full of retarded children. New York. On Friday night, a comedian died in New York. Somebody knows why. Down there...somebody knows. The dusk reeks of fornication and bad consciences. I believe I shall take my exercise. First visit of evening fruitless. Nobody knew anything. Feel slightly depressed. This city is dying of rabies. Is the best I can do to wipe random flecks of foam from its lips? Never despair. Never surrender. I leave the human cockroaches to discuss their heroin and child pornography. I have business elsewhere with a better class of person.
ترجمه...
13 اکتبر 1985
تمام روز خوابیدم در ساعت 4:37 بیدار شدم. صاحبخانه از بو شکایت می کند. او پنج فرزند از پنج پدر مختلف دارد. من مطمئن هستم که او دارد هنوز هم به کسی خیانت می کند.
به زودی تاریک خواهد شد. در زیر من ، این شهر افتضاح ، مانند کشتارگاهی پر از کودکان عقب مانده فریاد می زند.
نیویورک. جمعه شب ، یک کمدین در نیویورک درگذشت. کسی می داند چرا. پایین آنجا ... کسی می داند.
غروب هنگام وقوع زنا و وجدان بد است.
من معتقدم که باید تمرین خود را انجام دهم. اولین بازدید از عصر بی ثمر.
هیچ کس چیزی نمی دانست.
کمی افسرده باشید.
این شهر در حال مرگ از هاری است.
آیا این بهترین کاری است که می توانم برای پاک کردن لکه های تصادفی کف از لب آن انجام دهم؟
هرگز ناامید نشوید.
هرگز تسلیم نشو
من سوسک های انسانی را ترک می کنم تا در مورد هروئینشان و پورنوگرافی کودکشان بحث کنند.
من در جای دیگر کار دارم... با افرادی باکلاس تر...