٬×،
شک بینایی انسان را تا حدی زیاد می کند تا کامل کور شود |
روز آخر طبق سنت جاری برای روز آخر بعد جمع وسایل همه کارمندان اداره برای تقدیر از کمیسر جمع شدن و از اون قدردانی کردن ، البته تنها فرد غایب در روز آخر کاری آدامو ویتو بود که به دلیل مریضی مادرش حضور نداشت و از قبل این را اطلاع داده بود و در نامه ای اینجور نوشت که :
﴿کمیسر عزیز
از دور برای شما آرزوی موفقیت در زندگی میکنم ولی باید عرض کنم به دلیل بیماری مادرم نمیتوانم در روز آخر کاری شما را تشویق و قدردانی کنم
ویتو
٬×، ﴾
آن علامت در آخر نامه همیشه در عملیات ها نشان مخفی و رازی در پیام های ویتو و آدامو بود تا شناسایی شود که پیام مطمئنا از طرف یکی از آن دو فرستاده شده بود.
در خانه الیزابت هم به مناسبت بازنشستگی همسرش تدارکاتی دیده بود تا جشن کوچکی بین آن دو نفر برقرار شود شب موقع شام الیزابت نامه ای به کمیسر داد و گفت انگار از طرف ویتو فرستاده شده و گفته بود فقط خود آدامو آن را بخواند ، مضمون این بود :
﴿سلام کمیسر عزیز
امیدوارم من رو درباره قضیه آخرین پرونده بخشیده باشی زیرا ما به سبب این سالیان کاری چیزهای زیادی به هم یاد دادیم ولی دیگر وقتش بود پیرمرد ها جایشون رو به افراد لایق بدهند حالا میتونی از زندگی عادیت لذت ببری
ویتو
٬×، ﴾
غذا میان این کلمات راه خودش را گم کرد و آدامو با واژه های عجیبی که خوانده بود هول شد و شروع به سرفه کرد و از میز کنار کشید؛رفتارش عجیب بود الیزابت خواست از جریان مطلع بشه که دید بدون توجه آدامو کت و کلاه به تن کرد و از خانه بیرون زد.
به سمت خانه ویتو در حرکت بود ، باران و رعد و برق آسمان رو تاریک کرده بود و ابر های پیچیده در هم بدجور اون رو گرفته بود درست مثل افکار مغز کمیسر سابقی که نزدیک ترین همکار و دوستش به اون خیانت کرده بود و حالا بدون هیچ سمتی باید این سرنوشت رو قبول می کرد.
نه! برای آدمی مثل اون شکست از سرنوشت مثل گروگان گرفتن عقایدش توسط گروه خلافکاری بود که باید اون رو آزاد میکرد پس زنگ در خانه ویتو رو زد ، ویتو در رو باز کرد و از پله پایین اومد برای هدایت کمیسر به داخل ولی آدامو اون رو بیرون کشید و به کوچه خلوت که فاصله ای نداشت برد و اون رو چسباند به دیوار و در صورتی که گردن اونو گرفته بود داد میزد : لعنتی ! چرا؟
ویتو که متعجب در حال خفگی بود سعی داشت خودش رو تبرئه کنه که مجبور شد کمیسر که خون در چشمش حلقه زده بود به عقب بکشه که آدامو اون رو هول داد به سمت دیوار و زمینی که از باران خیس شده بود ویتو رو پایین کشید و به زمین شد تا آب باران با خون جاری از سر ویتو مخلوط شرابی رنگی به وجود بیاورد!
اتفاق زود رخ داد ، باران شدیدتر بود و جسد هر دقیقه خیس تر میشد ، کمیسری که مغزش چشم های آدامو رو به چهره آن خیانت کار عزیز قفل کرده بود فرمان دیگری نمی داد تا وقتی که با صدای گریه بچه ای در اطراف آن را به خود آورد ؛ جسد در این باران بو میگرفت و کمیسر هم نمیتوانست در عادی ترین موضوع این سالیان کارش به زندان برود پس اون رو با دقت هایی که تجربه داشت به سمت سطل آشغال کشاند و درون آن پرتاب کرد و سریع پاهایش رو وادار به دویدن کرد تا به خانه بازگردد.
ادامه دارد...