شاید داستان های بسیاری خوانده باشید، اما اینجا یک داستان متفاوت است، کریستوفر مککندلس (Christopher McCandless)، مردی که خواستههایش عجیب بود.
برای مک کندلس فارغ التحصیلی رشتههای تاریخ و انسانشناسی ( که نشان از علاقهی بسیار او به طبیعت است ) از ایالت جورجیا ( ایالتی در آمریکا ) در سال 1990، یک موفقیت بزرگ بود. پس از این اتفاق، وی پس انداز 24000 هزار دلاری اش را که معادل 58 هزار دلار آمریکا در سال 2024 است را به آکسفام که کارش کمک به فقیران است، اهدا کرد.
مک کندلس در تابستان 1990 ویرجینیا را ترک کرد. هدف او، آن بود که مدتی را در تنهایی و بهسادگی هرچه تمام و بهدور از تمدن زندگی کند. ماشین او در وضعیت نامناسبی قرار داشت (بیمهی معتبری نداشت) و در حین خروج از شرق ایالات متحده دچار خرابی.های متعددی شد. در پایان تابستان، به دریاچهی مید رسید که سیلی ناگهانی، ماشین وی را از کار انداخت که او مجبور شد ماشین را همان جا رها کند.
مک کندلس از ترس جریمه یا احتمالاً دستگیری به دلیل نداشتن گواهینامه، ثبتنام و بیمهی معتبر، پلاک های خودرو را برداشت، آنچه را که میتوانست حمل کند، گرفت و با پای پیاده به حرکت ادامه داد. ماشین او بعداً پیدا شد، تعمیر شد و به عنوان یک وسیلهی نقلیه مخفی برای ادارهی پلیس محلی مورد استفاده قرار گرفت.
در طول زمستان 1990 و در سال 1991، کریستوفر در سیرا نوادا زندگی کرد جایی که با سواری رایگان به آننجا رسیده بود. او در کنار گوشهنشینها و ولگردها اردو میزد. او مظنون به دزدی از کابینهای دیگر در زمانی که غذا و پول کم شد، بود؛ اما تنها یک مورد پس از مرگ او توسط مقامات تأیید شد.
در اوایل سال 1991، مک کندلس سیرا نوادا را ترک کرد و به سمت آریزونا و سپس به داکوتای شمالی رفت. وی که هیچ پول و غذایی نداشت، شغلی به دست آورد و تا پایان سال 1991 در آن جا کار کرد، تا که ناگهان رفت و در کارت پستالی نوشته بود:
ولگردی با این همه پول خیلی راحته. روزهای من زمانی هیجان انگیزتر بود که بی پول بودم و مجبور بودم برای وعدهی غذایی بعدی خود در اطراف، علوفه بجویم... مدتی است که تصمیم گرفتم تا این زندگی را داشته باشم.
مک کندلس سپس به کلرادو رفت و در آن جا پول های خود را برای خرید لوازم کایاک و یک تفنگ دستی از دست داد. او سپس بدون مجوز در رودخانهی کلرادو حرکت کرد و گهگاه توسط حیات وحش و پارکبانانی که از دیگر مسافران رودخانهی مورد سوء استفادهی وی شنیده بودند، تعقیب میشد. خیلی از آنها نگران وی بودند زیرا رودگردی را بدون تجهیزات ایمنی انجام میداد. در چندین جا از دیده شدن او گزارش رسید، اما با این که مقامات تلاش کردند، نتوانستند مک کندلس را که به دلیل عدم آموزش مناسب رودخانه و همچنین کایاکسواری در رودخانه بدون مجوز معتبر قایقسواری تحت تعقیب بود، پیدا کنند.
مک کندلس در نهایت رودخانهی کلرادو را تا مکزیک دنبال کرد و در آنجا از مرز بین المللی عبور کرد. مک کندلس پس از مواجهه با آبشارهایی که دیگر نمیتوانست با قایق رانی از میان آنها عبور کند، سفر رودخانهای خود را رها کرد و چند روزی را در روستایی گذراند. او که مکزیک را ترسناک می دانست، بدون هیچ راهی برای تامین هزینه های زندگی خود، سعی کرد دوباره وارد ایالات متحده شود و به دلیل حمل سلاح گرم در یک ایست بازرسی مرزی دستگیر شد. مک کندلس برای مدت کوتاهی در بازداشت به سر برد اما پس از مصادرهی اسلحه اش، بدون هیچ اتهامی آزاد شد. به دنبال این تجربه در مکزیک، مک کندلس شروع به حرکت به سمت شمال کرد و در نهایت در داکوتای جنوبی به پایان رسید.
مک کندلس در آلاسکا، در کنار اتوبوس ۱۴۲.
در آوریل 1992، او به آلاسکا رفت. گفته می شود که مک کندلس با یک "کوله پشتی بزرگ" سفر می کند و اگر هویتش از او پرسیده شود، نام جعلی خواهد گذاشت. و را به دلیل عدم رعایت بهداشت، بسیار مشکوک به اطرافیانش، نامرتب و بد بو توصیف کردند. یکی از شاهدان، مک کندلس را "به طور کلی عجیب، عجیب، با انرژی عجیب" توصیف کرد. مک کندلس خود را به دیگران، الکس معرفی میکرد.
مرگ
جسد او را، یک شکارچی گوزن، چهار ماه بعد از ورود کریستوفر به آلاسکا، در درون اتوبوس ۱۴۲ اوراقی هاروستر ساختِ ۱۹۶۰ در کرانهٔ جنوبی «رودخانهٔ سوشانا» یافت؛ در حالی که تنها ۳۰ کیلوگرم وزن داشت. در آخرین نوشتهٔ وی در دفترچه خاطراتش، عبارتِ «روز ۱۰۷ام» نگاشته شدهاست و از روز ۱۰۸ تا روز ۱۱۳، چیزی نوشته نشده و تنها، «کجخطهایی» (/) گذاشته شدهاست. شکارچی مذکور که خودش به دنبال سرپناهی بودهاست، به محض دیدن اتوبوسِ اوراقی، وارد آن شده و احساس میکند که بوی غذای فاسد شده میآید. بعد متوجه تودهای در درون یک کیسهخواب میشود و بلافاصله با بیسیم به پلیس اطلاع میدهد. یک روزِ بعد، وقتی پلیس به محل مذکور میرسد، جسد پوسیدهٔ مککندلس را در درون کیسهخواب مییابند و تحقیقات نشان میدهد که وی در اثر گرسنگی، در ماه اوت ۱۹۹۲ درگذشته بود. جسد وی سوزانده شد و خاکستر آن توسط خواهرش در پهنای آلاسکا پخش شد.
او در زمان مرگ، تنها 24 سال داشت. داستان زندگی او در کتابی تحت عنوان ″ به سوی طبیعت وحشی ″ در سال 1996 نوشته شده است و در سال ۲۰۰۷، شان پن فیلمی را با همین نام و با الگویی از همین کتاب، ساخت که تحسین منتقدان را به همراه داشت.