معرفی رمان دلارای
خلاصه رمان :
درباره رابطه عاشقانه ارسلان و دلارای دختر جوون و بی تجربه قصه است. ارسلان ، پسر حاج ملک شاهان که در امریکا درس میخونده و یک کلاب بزرگ داشته ، به تازگی به ایران برمیگرده که با دلارای آشنا میشه و …
شخصیتها:
ارسلان شاهان: پسر مغرور، تحصیلکرده، اما درگیر سایه سنگین پدرش، حاج ملک شاهان
دلارای: دختری زیبا، مستقل، با گذشتهای پررمز و راز
حاج ملک شاهان: پدر سالار قدرتمند و ثروتمند، اما سنتگرا
بازگشت آقای شاهان
صدای فرود هواپیما، بر سکوت شب فرودگاه مهرآباد چنگ انداخته بود.
ارسلان شاهان، مرد جوانی با کت طوسی و عینک دودی، بیتفاوت به جمعیتی که با اشتیاق به سمت در خروجی هجوم میآوردند، قدمهای سنگین و باوقار برمیداشت.
پنج سال، شاید هم شش سال از آخرین باری که پا به خاک ایران گذاشته بود، میگذشت.
اما حالا ارسلان، پسر ارشد حاج ملک شاهان، وارث ثروتی نجومی، بعد از مدیریت یک کلاب لوکس در نیویورک و زندگی بیقید غربی، به خانه برگشته بود... بیهیچ توضیحی... فقط یک بلیط برگشت و یک چمدان خاکستری.
حاج ملک در سکوت، کنار لکسوس مشکی ایستاده بود. عصا در یک دست و غرور در دست دیگر.
— ارسلان: سلام پدر...
— حاج ملک: بالاخره وقت کردی به قبرستون پدرت سر بزنی؟!
ارسلان لبخند تلخی زد. نه به خاطر جمله پدر، بلکه به خاطر بوی آشنای تهران... بوی گذشته.
دلارای
دلارای، دختری بیستساله، با شال نازک گلبهی و گونههایی همیشه سرخ از شرم و سادگی، با چشمانی درشت و نگاهی که هرگز به کسی مستقیم دوخته نمیشد.
او در یک مزون کوچک در سعادتآباد کار میکرد و تازه به تهران آمده بود. دختر یک معلم بازنشستهی شهرستانی بود که زندگی سادهاش پر از رویا و قصههای عاشقانه بود... قصههایی که همیشه پایان خوش داشتند.
تا اینکه یک روز، در یک اتفاق کاملاً تصادفی، روبهروی ارسلان قرار گرفت...
اولین برخوردشان ساده نبود.
ارسلان در آن لحظه فقط میخواست به آرامش برسد. اما دلارای با نگاه خجولش، با آن بوی موهای تازه شستهاش، چیزی را در دل او لرزاند... چیزی که سالها زیر خاکستر گذشته دفن شده بود.