🇦🇷 Messi 🇦🇷خطر بزرگی شهر رو تهدید میکرد...
داچعلی منصوریان همه رو فراخوانده بود
آدم بدجنسا حمله کرده بودن و میخواستن شهر رو تصرف کنن
داچعلی همش با خودش فکر میکرد و گاهی انقدر فکر میکرد سرشو میخاروند که باید چیکار کنم یعنی داچعلی شب به پنجره خیره شده بود و طلوع خورشید رو تماشا کرد
آیا این آخرین طلوع خورشید بود یا داجعلی راهکاری داشت؟
در آخرین ثانیه ها راهکاری به ذهن داشعلی خطور کرد..
او به سراغ پیمان بزرگ رفت
داجعلی در زد
پیمان درو باز کرد و گفت سلام داشعلی تویی؟
بعد داشعلی برای اینکه روحیه پیمان بهم نریزه شروع کرد رقصیدن ولی یجا رفت رو مبل بپره پیمان گفت داشعلی لطفا بیا پایین میل خراب نشه
داشعلی گفت چشم و اومد پایین داشعلی گفتش خطری داره شهر رو تهدید میکنه لشکر آدم بدجنسا خواب دیدم امشب حمله میکنن...
همون لحطه پیمان نگران شد چون خواب های داشعلی همش درست درمیومد
بعد پیمان گفت باید فکری کنیم..
و اینجا بود ک تیم آپ پیمان و داشعلی تشکیل شد
پیمان به داشعلی گفت بستنی میخوری
داشعلی: من بستنی دوست ندارم
پیمان: اشکال نداره بستنی بخور و راحت باش ما این موضوع رو حل میکنیم
بعد داشعلی وقتی شروع کرد لیسیدن بستنی ادم بدجنسا حمله کردن
پیمان: پاشو حمله کردن!
ولی داشعلی هنوز داشت بستنی میلیسید
پیمان : پاشو دیگه. چقدر بیخیالی داشعلی یدفعه
داشعلی: اخه خیلی خوشمزست
پیمان: تو ک دوس نداشتی... قورتش بده بره
بعد داشعلی بستنی رو به سمت آدم بدجنسا پرت کرد ولی چون تابستون بود وسط راه آب شد
آدم بدجنسا به کلی خونه پیمان رو محاصره کردن
اما ناگهان...
مسی شروع کرد دریبل زدن آدم بدجنسا
داشعلی: مسی تویی؟
مسی خودمم داشعلی میخوام پاستیل بخورم بیا اینور داشته باش
بعد مسی پاس داد داشعلی داشعلی استوپ کرد یکی از ادم بدجنسا خطا کرد واشعلی ۱۹ متر دهنشو باز کرد ولی بازم داور با نامردی پنالتی نگرفت ولی پیمان کبیر با روحیه بالا توپ رو گرفت و لایی زد
پاس داد مسی
مسی چرخید و دو تا رویایی زد گفت پیمان تا تنور داغه نون رو بچسبون
بعد پیمان نون به تنور چسبوند ولی مسی گفت نه! منظورم این بود توپ رو به دروازه بچسبون
یدفعه ابراهیموویچ ظاهر شد گفت اینم گل قهرمانی بعد شوتش خورد به تیر درحالی ک همه داشتن نا امید میشدن...
روی توپ برگشتی پیمان با ی ضربه آکروباتیک خیلی سریع و به موقع آماده شد گل رو بزنه
داشعلی با تعجب خیره شده بود
مسی دوق زده بود و ابراهیموویچ داشت نگاه میکرد و منتطر بود ببینه پیمان ی گل مثل خودش میزنه
ناگهان همونجا زمان یخ زد و نگه داشته شد!
ولی چون تابستون بود خورشید زود یخارو آب کرد و پیمان گلو زد
بعد همه خوشحالی کردن پریدن بالا پایین و آدم بدجنسا شکست خوردن
پیمان گفت شعار من اینه: دقت سرعت امنیت!
یهو کاراگاه پشندی ظاهر شد گفت این ک شعار من بود شعار منو ورداشتی!
بعد همه خندیدن
داشعلی ی شکلات ورداشتاز بزنه
پیمان گفت تو ک شکلات و بستنی دوست نداشتی این شد بار دوم خخخ
مسی: داشعلی با چایی کم رنگ بخور ک دوست داشتی
این داستان جدیدم برای پیمان کبیر مانترا