اگرچه آدم آهنی قصه ی ما در گوشه ای از سالن نمایشگاه ایستاده بود ولی همیشه جمعیت زیادی دورش جمع میشدند و تماشایش می کردند. آدم آهنی یکی از بهترین و جذاب ترین وسایل بود . بچه ها و بزرگترها چندین مرتبه به طرفش می آمدند و حرکات جالب بازوان آهنینش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجی رنگش را به دقت و با تعجب نگاه می کردند . آدم آهنی سر و بازوانش را تکان می داد همچنین میتوانست به سوالاتی که از او میشد جواب بدهد . البته نه به هر سوالی، بلکه فقط به سوالاتی که از قبل روی دیوار کنارش نوشته شده بود. بازدید کنندگان باید از سوال شماره ی ١ شروع میکردند.
اسم شما چیست؟
_اسم من . . .تروم . . .است .
بیشتر از همه چه چیزی را دوست داری و از چه چیزی اصلا خوشت نمی آید؟
_از . . . همه بیشتر . . .روغن را . . .دوست دارم . . .و از بستنی با مربای زرد آلو . . .بدم می آید !
شما برای انجام دادن چه کاری درست شده اید ؟
_من . . .باید . . .هر کاری را . . . که برایش . . . طراحی و برنامه ریزی . . .شده ام . . .انجام دهم !
بعد سوال آخر پرسیده میشد .
برای ما چه آرزویی داری؟
_برای شما . . .آرزوی سلامتی و شادی . . .دارم !
این جمله ی آخر را در حالی که پای چپش را با خوشحالی به زمین میکوبید و از شدت برخورد آن کف نمایشگاه به لرزه در می آمد میگفت .
یکی از شبها شاپرکی از پنجره به داخل نمایشگاه آمد . نور نارنجی رنگ چشم تروم توجه او را به خود جلب کرد . شاپرک بالش را بر چشم شیشه ای تروم کشید و با نا امیدی گفت : وای چه نور سردی !
آدم آهنی میخواست بگوید این روشنایی نیست ، چشم من است ! ولی فقط توانست جواب شماره ی ١ را بگوید :
اسم من . . . تروم . . .است .
شاپرک گفت : جدا ؟ من هم یک شب پره هستم . اسم من بال بالی است.
آدم آهنی ادامه داد: از همه بیشتر. . .روغن را . . .دوست دارم!
شاپرک در جواب گفت : من بیشتر از همه گاز زدن برگهای جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن را نچشیده ام . آیا تو برگ بلوط دوست داری ؟ اگر بخواهی میتوانم تکه ای از آن را برایت بیاورم .
آدم آهنی میخواست بگوید که شاید چشیدن مزه ی چیزهای تازه فکر خوبی باشد ، ولی ناگهان جوب آ ماده ی سوال بعدی به سرعت شروع شد .
من باید . . . کاری را . . که برایش طراحی شده ام . . . انجام دهم.
شاپرک گفت : متاسفانه وقت رفتن رسیده .خداحافظ تروم عزیز.
آدم آهنی با صدای ریز و سنگین در حالی که پاهای آهنینش را به زمین میکوبید گفت :
برای شما . . . آرزوی سلامتی . . . و شادی دارم .
شاپرک گفت : متشکرم و بعد خیلی آرام با بالش بوسه ای به گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد .
آدم آهنی با چشم نارنجی رنگش رفتن شاپرک را تماشا کرد و برای مدتی طولانی احساس بدی داشت .
او با خود فکر میکرد بال بالی با همه ی تماشاگران فرق داشت . چیز دیگری بود . صدایش بسیار شیرین بود . مرا تروم عزیز صدا کرد .آدم آهنی آنقدر از ملاقات با شاپرک خوشحال بود که اصلا متوجه باز شدن درهای نمایشگاه نشد. وقتی انبوه مردم به سراغش آمدند و سوالها را یکی یکی پرسیدند او دو سوال اول را با هم اشتباه کرد . آدم آهنی با ناراحتی فکر کرد کاش بال بالی میتوانست مردم را ببیند . اگر بفهمد که چقدر از من تعریف میکنند مطمئنم که مرا بیشتر تحسین میکند. نگرانم . نمیدانم آیا امشب هم میاید یا نه !
وای! اگر خفاش او را گرفته باشد ؟ دل آدم آهنی گرفت ،احساسی که تا آن موقع به او دست نداده بود . . .
اما شاپرک آمد وبا ساده دلی نجوا کرد : برای اینکه روی شانه ات استراحت کنم به اینجا آمدم و بعد هم دوباره پرواز میکنم . اینجا آرام و ساکت است . صدای غرش مانندی گفت: اسم من تروم است.
شاپرک مودبانه گفت : اسم تو را فراموش نکرده ام . آیا برادر یا خواهر داری ؟
ولی تروم فقط توانست جواب شماره ی ٢ را بدهد .
شاپرک در حالی که به او یاد آوری میکرد گفت: این را گفته بودی . راستی چرا بعضی چیزها را مرتبا تکرار میکنی ؟ آیا از تکرار خسته نمیشوی؟ خیلی خوب، وقت رفتن است . من خیلی گرسنه ام . هنوز تکه ای برگ هم نخورده ام . آن خفاش بد جنس در نزدیکی دخت بلوط من آویزان شده .تا دیدار بعد خداحافظ تروم عزیز.
شاپرک دوباره بوسه ای بر گونه ی تروم زد . و از پنجره به بیرون پرواز کرد . آدم آهنی تا مدت زیادی به او فکر میکرد . چشمش درخشنده تر از قبل شده بود . در دل آهنینش زمزمه میکرد: او دوباره بر میگردد، او مرا دوست دارد، او دوست من است ، آیا میتوانم یاد بگیرم به جز کلماتی که از قبل برنامه ریزی شده است چیزی بگویم ؟ اگر بتوانم اول از او تشکر میکنم و بعد به او میگویم که اولین کسی است که من با او دوست شده ام !
ناگهان شاپرک برگشت ولی رفتارش عجیب بود . با شتاب خود را از پنجره به داخل پرت کرد و به سرعت با گونه ی آدم آهنی برخورد کرد . فریاد زد او دنبال من است !
تروم او دنبال من است . سایه ی سیاهی نزدیک پنجره بود . برقی زد و چند لحظه بعد خفاش وارد شد . بال بالی در حالی که خود را به گونه ی تروم چسبانده بود با التماس گفت : نگذار مرا بخورد . او را بزن !
آدم آهنی با شجاعت بادی در گلو انداخت و میخواست بگوید : نترس من قوی ترین دستگاه در این نمایشگاه هستم و نمیگذارم کسی به تو آسیب برساند . ولی به جای این جمله گفت : اسم من تروم است .
خفاش چرخی به دور آدم آهنی زد. و شاپرک را دید که با او حرف میزند . شاپرک باز با التماس به آدم آهنی گفت: مراقب من باش تروم عزیز. آدم آهنی میخواست با صدای بلندی به خفاش بگوید : از اینجا برو . ولی دوباره جمله ی شماره ی ٢ را گفت.خفاش دندانهایش را به شکم شاپرک فرو برد . ول نتوانست او را ببلعد زیرا شاپرک روی پاهای آدم آهنی افتاد و خفاش از پنجره بیرون رفت. شاپرک گفت: وای بالم پاره شده ! چرا از من مراقبت نکردی ؟آدم آهنی جواب داد:
من فقط. . .کاری را انجام میدهم . . . که برایش طراحی شده ام .
از جوابی که داده بود به شدت ناراحت شد و بدنش میلرزید ولی نمیتوانست چیز دیگری بگوید .
بال بالی روی زمین میلرزید و بال بال میزد . سعی میکرد پرواز کند . تو دوست من بودی ، چرا به من کمک نکردی ؟ کاش میفهمیدی که چه آسیبی به من رسیده . در همین موقع دوباره آدم آهنی با صدای غژغژ مانندی گفت: من بیشتر از همه از روغن خوشم میاید .
شاپرک نفس نفس زنان در حالی که باورش نمیشد گفت:چه میگویی ؟ تو دوست من هستی و اصلا برای من ناراحت نیستی ! بال بالی که دیگر نمیتوانست حرکت کند به آرامی گفت : "خدانگهدارت تروم عزیز !"
آدم آهنی با صدای غرش مانندی گفت: من برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم و پاهایش را محکم به زمین کوبید آنچنان که زمین لرزید . و بعد سکوت مرگباری بر سالن نمایشگاه حاکم شد . شاپرک روی پای آدم آهنی بی حرکت دراز کشیده بود . کم کم هوا روشن میشد . درها باز شدند . و دوباره بازدید کنندگان به سالن آمدند و باز دور او حلقه زدند . اسم تو چیست ؟
آدم آهنی فکری کردی و قلبش از ناراحتی فشرده شد و گفت : شاپرک . . . مرا تروم عزیز . . . صدا کرد . هیچکس . . . تا به حال مرا . . . به این نام . .. صدا نکرده بود .
او هیچ پاسخ درستی به هیچ یک از سوالات نداد. دیگر بازوانش را بلند نکرد و پایش را هم بر زمین نکوبید . حتی دیگر با چشم نارنجی رنگش چشمک هم نزد . ملافه ی بزرگ و سفیدی آوردند و آدم آهنی را با آن پوشاندند. روی ملافه نوشته شده بود خراب است .
زیر آن ملافه ی سفید که درست مثل کفن بود آدم آهنی ساکت بود ولی شب وقتی باد از بیرون به داخل سالن نمایشگاه می وزید و با خود رایحه ی گلهای درخت بلوط و صدای خش خش برگهایش را می آورد صدای شکسته و آهسته ای از زیر ملافه ی سفید می آمد . به نظر میرسید که کسی چیزی یاد میگیرد و دائم میگوید :
بال بالی . . .بلوط . . .به او آسیب رسید . . .