امروز، طبق معمولِ خویش، سرگرمِ ستایشِ خود بودم که اندیشهای به ذهنم خطور کرد:
اشعارِ بسیاری از شاعرانِ بهنامِ ایرانی وجود دارد که در آن به ستایشِ دیگری پرداختهاند؛ مانند ابیاتی که حضرتِ حافظ برای شاه شجاع گفته، یا شعرِ «همایِ سعادت» شهریار که در مدحِ حضرت علی(ع) است.
شعرهایی برای ستایشِ خداوند هم که از الف تا بینهایت موجود است.
اما آیا شاعری چنان با ذوق و جسور وجود دارد که زبان به ستایشِ خویش گشاده باشد؟
به گمانم بسیاری از شاعران و نویسندگان به چنین فکری افتادهاند، امّا از آنرو که این کار اغلب نشانهی خودپسندی و کِبر و غرورِ کاذب دانسته میشود، از آن صرفنظر کردهاند.
با این حال، مگر انسان زیبایی را دوست ندارد و ستایش نمیکند؟
حال اگر این زیبایی و خوبی در درونِ خودِ انسان باشد، چه؟
بسیاری شاید پاسخ دهند که: «آن را دیگران باید به زبان آورند.»
امّا چه کسی بهتر از خود، خود را میشناسد و درک میکند؟
از سوی دیگر، زیباییِ حقیقی در درونِ انسان است، و درون به اندازهی آنچه چشم میبیند و گوش میشنود، قابلِ درک نیست مگر برای "خود".
به هر حال، در این اندیشه بودم تا شاعری را بیابم که چنین کرده باشد؛
و در جستوجوهایم ـ به یاریِ هوشِ مصنوعی ـ به نامی رسیدم:
به یک اَبَرشاعر، به نامِ خاقانی.
شاید هیچ شاعری در تاریخِ ادبیاتِ فارسی به اندازهی او، با این صراحت از خود تعریف نکرده باشد.
چند نمونهی درخشان از این ابیات در ادامه آمده است:
۱.
من آن خاقانم از اهلِ زمینم
که بر گردون همی نازم چنینم
یعنی:
من همان خاقانیام از مردمانِ زمین که آنچنانم که به آسمان نیز مینازم.
(حتی آسمان هم در برابرِ من کوچک است.)
۲.
خاقانیام که طبعِ من از لافِ خصم، سیر است
صد بحر در دل است و یکی قطره بر لبم نیست
یعنی:
من خاقانیام که از یاوهگوییِ دشمنانم بیزارم؛
در دلِ من صد دریاست، ولی هنوز حتی یک قطرهاش را بر زبان نیاوردهام.
(ادعای فوقالعادهای است — هم فروتنیِ ظاهری دارد، هم خودستاییِ مطلق.)
۳.
سخنسنجانِ عالم را بگو من
که خاقانیِ شروانم، سخندان
یعنی:
به همهی اهلِ سخن بگویید منم، خاقانیِ شروان، استادِ سخن.
(در واقع، خودش را معیارِ سنجشِ دیگران میداند.)
۴.
من آن دُرِّ سخنسنجام که گویی
سخن از من چو مروارید، نویی
یعنی:
من آن جواهرفروشِ سخنم که هرچه از دهانم بیرون میآید، تازه و درخشان است — چون مروارید.
۵.
مرا از نظمِ من کس برنیاید
که خورشید از کمالم برنیاید
یعنی:
هیچکس در شعر به پایِ من نمیرسد،
چنانکه خورشید نیز به بلندیِ مقامِ من نمیرسد.
خاقانی واقعاً یکی از غرورآمیزترین و در عینِ حال فصیحترین شاعرانِ فارسی است.
خودستاییهایش نه از رویِ توهّم یا خودخواهی، بلکه از آنروست که میداند در زبان و تخیّل چه اندازه تواناست و میخواهد تاریخ این توانایی را بفهمد.
با توجه به دلایلی که در بالا ذکر و مباحثی که مطرح، دیگر تردیدی برای اهل تفکر دیده نمیشود، من نیز متنی که در ستایش خویشتن نوشتم را به عنوان حسن ختام، به همه شما عزیزان تقدیم میکنم:
در افسانههای قدیمی آمده است،
که هنگامیکه پدریجانم لب به سخن میگشاید،
فرشتگان گرد هم میآیند،
تا از تاکستانِ کلام او خوشهای بچینند،
و از آن، شرابی به سرخی لاله بگیرند؛
عده ای دیگر از ملائک جمع میشوند،
تا با سخنِ مبارکِ او که به شیرینیِ شهد گل است،
کیلو کیلو مربا و شیرینی بپزند...
و آری چنین است پدریجانم،
و اگر بیش از این میتوان گفت،
پس بیش از این است پدریجانم...