ا
امروز، لیورپول باخت؛
نه فقط در نتیجه، که در روح، در ریتم، در نگاهِ بازیکنانی که انگار فراموش کردهاند چه پیراهنی بر تن دارند.
نه ایساک را دیدیم، نه آن عطش همیشگی را.
نه آن پرسِ بیامان، نه آن پاسهای برقآسا، نه آن فریادهایی که از دلِ آنفیلد بلند میشد و جهان را میلرزاند.
و این بار، نه در خانه، که در ورزشگاه اتحاد؛
جایی که هر فریاد هوادار لیورپول، در میان موج آبی گم میشود.
جایی که تیم، نهتنها شکست خورد، بلکه خودش را هم گم کرد.
و من، هواداری از دیار دل، نشستم به تماشای تیمی که دیگر شبیه خودش نبود.
تیمی که روزی با هر ضربهاش، با هر گلش، با هر شکستِ شرافتمندانهاش، دل مرا میبرد به آسمان.
اما امروز، چیزی در من شکست.
نه از باخت، که از بیهویتی.
از آن لحظهای که دیدم لیورپول، بیدلیل، بیرمق، بیفریاد، زمین را ترک کرد.
من هوادار لیورپولم؛
نه برای جامها، نه برای بردها،
بلکه برای آن روحِ سرکش، آن قلبِ قرمز، آن ایمانِ بیمرز به جنگیدن، حتی وقتی همهچیز علیهمان بود.
و حالا، در این شبِ تلخ،
با دلی شکسته، با نگاهی خیس،
مینویسم برای خودم، برای تیمم، برای خاطرههایی که هنوز زندهاند:
ای لیورپول،
برگرد به خودت.
برگرد به آنفیلدی که با هر نفسش، زندگی میداد.
برگرد به هوادارانی که با هر باخت، عاشقتر میشوند.
برگرد به من—که هنوز، با تمام درد، با تمام دلتنگی،
کنار تو ایستادهام.
YNWA