کنار میز روی یک صندلی چوبی پشت لپ تاپش نشسته است ، از برنامه ای به برنامه دیگر جا به جا می شود و گاهی وقت ها از این چرخه دور میشود و نگاهی به عکس پشت زمینه لپ تاپش میکند و این بار به جای اینکه به برنامه بعدی برود مکث میکند ، بغض گلویش را میگیرد و همانطور خیره به عکس میماند. مرد مسنی که دستش را روی تابلویی گذاشته و به نور ته تونل خیره شده است .کمی تابلوی درون عکس را با دقت نگاه میکنم و روی آن به انگلیسی نوشته شده "اینجا آنفیلد هستش" .
وضعیت تلخ و غریبی که سال های سال لیورپول از آن دور شده بود. آن هم به لطف مرد دیوانه و کارهای جنون آمیزش بود و تو این چند سال به ما ثابت کرد سر حرف هایش وایمیستد و به قولی که داده بود وفادار ماند و دوباره اسم لیورپول را با لقب "بهترین تیم اروپا" آشتی داد. در این چند سال همه چیز عالی نبود و گاهی ممکن بود تیم نزدیک طوفان سهمگین بشود ولی همانطور که گفتم فقط نزدیک میشدند و همه از درون اعتماد به این ناخدای کشتی مجنون داشتند و میگفتند تا ناخدا هست هیچ غمی نیست . بعد از چندین سال درون این آب سپری کردن ، ترس دوباره درون دل همه رخنه کرد و تا قبل از پایان فصل مشخص شده بود که ناخدا خسته شده و سکاندار این کشتی به فرد دیگری واگذار شده است . همه با اشک و ترس یورگن را بدرقه کردند و با یک خدافظی تلخ همه چیز تمام شد .
با شروع فصل جدید ، همه از درون ترسی داشتند و با خود میگفتند ، انگار آن دوران باشکوه برای مدتی تمام شده است و قرار نیست دوباره بر قله اروپا بنشینیم ، اروپا که هیچ حتی درون انگلیس هم نمیتوانیم پادشاهی بکنیم . بعد از گذشت چندین بازی نظر همه عوض شده بود و انگار راهی که سال های سال قرار بود دوباره طول بکشد تا به انتهای مسیر برسیم ، با کمک این مرد هلندی در عرض یک سال پیموده شد . همه آن ترس را کنار گذاشتند و دست در دست هم دوباره خروشیدند و اسم این مرد هلندی را فریاد میزدند و با خود میگفتند : باورم نمیشود که تو اولین فصل حضورش ما را به اینجا رسانده است و البته بعد از مدت ها سرما پوستمان را کنده است ، چون ما روی قله انگلستان قرار داریم . همه بر روی آن صفتی که اسمش را هم نمی آوردند یک سرپوشی گذاشتند و نقطه ضعف هایی وجود داشت ولی افتخاری که به دست آوردند باعث میشد ، هر چیز سیاهی را به نیستی بسپارد .
کم کم داشت فصل بعدی شروع میشد و همه کیفشان کوک کوک بود و همه خدا خدا میکردند که کی بازی ها شروع بشود و دوباره به عنوان تماشاچی از رقص رفیق های قرمزپوششان درون این میدان مستطیلی لذت ببرند . اما با شروع این بزم ، همان چیزی که از درون برای یک سالی آن را خفه کرده بودیم دوباره سر و کله اش پیدا شد ولی باز هم این ضیافت و خوشی ادامه داشت . روز بعدی آمد دوباره انگار این آب ها با مشت به تنه این کشتی میکوبیدند و همه از دور دوباره آن عرق سرد را روی تنشان حس میکردند ولی باز هم کشتی با سلامت کامل به ساحل رسید . روز بعدی آمد و دوباره تا انتها خون به جیگر شده بودند ولی باز هم توانسته بودند این صخره و طوفان را از لب تیغ بگذارنند و این نیرویی که جلویشان را گرفته بودند کم کم داشت از عمق وجودمان برای همه مان دست تکون میداد .
بالاخره روزی رسید که دوباره حس کردیم ، قرار است آن شکوه و عظمتی که سال های سال برای خودمان ردیف کردیم از بین برود و آن حسی که سال های سال اسمش را نمیاوردیم بالاخره خودش را نشان داد و این "ترس" وجود ما را گرفت ؛ طوفان سهمگین حسابی کشتی را مچاله کرده بود و همگی درون خود امید به خدمه ای داشتیم که دیگر تا آخر بازی نمیجنگیدن و همگی حتی یادشان رفته بود که سال پیش ما رو قله ایستاده بودیم و الان در ناکجا آباد حتی نمیدانیم راهی که ما را به ساحل میرساند کجاست ؟ با گذشت چندین روز اوضاع بد و بدتر میشد و بیشتر همه ناامید تر میشدند و یادشان میرفت که اصلا مصدر جنگیدن چه معنی دارد ؟ ما نیز به عنوان کسی که قلبمان برای این تیم میتپید ، شرحه شرحه تر از دیروز میدیدیم و هر چه صدایمان را بلند تر میکردیم و تشویقشان میکردیم نمیشنیدند و سکاندار کشتی حتی خودش هم دست پاچه شده بود و نمیدونست چیکار بکند . بعد از هر ضربه سهمگین انگشتش را به بیرون نشان میداد و میگفت : " مشکل ما دقیقا امواج آب می باشد. "
چندین سال بود که این خدمه را در این بحران ندیده بودم و با خودم فکر کردم چه طور شده است که این آدم ها انقدر زود ناامید شده اند و در صورتشان درخشندگی از نور نمی باشد . همه با خود فکر میکردند که آیا قبلا این چیزها را مشاهده کرده بودند ؟کم و بیش کسانی در جمع یادشان بود که زمانی چقدر اوضاع بدتر و پیچیده تر از حالا بود ولی آن مال گذشته های دور بود و به طور شفاف در ذهنشان نمی آمد . چند نفر از جمع خارج شدند و با کمال ناامیدی خدافظی کردند ، نمیخواستند آن طرف دورتر از خودشان کسانی را نگاه بکنند که برای نجات خودشان هیچ تلاشی از خود نشان نمیدهند . حالا همگی دلتنگ ناخدای مسن شدند و با خود میگفتند : " اگر او اینجا بود میتوانست ما را از این طوفان نجات بدهد "
بلافاصله از صندلیش بلند میشود و لپ تاپش را میبندد ، از حضور من شوک زده می شود و با چشمانی پر اشک به من میگوید : "آیا اوضاع درست میشه؟ "