گویند شبی از شبها، هنگامی که آسمان استانبول جامهای از مه بر تن داشت،
سلطان سلیم ـ آن پادشاهِ تندخویِ میدانِ جنگ و نرمدلِ خلوت شب ـ
به خانقاهی کوچک در کنار خلیج طلایی سر زد.
آنجا نه از طبل و دهل دربار خبری بود و نه از شکوه امپراتوری؛
فقط صدای نفسهای درویشان و سوز نی پیرمردی که ذکر «هو» میکشید.
سلطان، بیعمامهٔ سلطنت و بیجامهٔ جلال، در گوشهای نشست.
درویشی جوان دیوان حافظ را پیش او نهاد.
سلطان با تبسمی که تنها در خلوت نشانش میداد گفت:
— «یا حافظ! دلِ سلطان را به کلامی از نور بنواز.»
دیوان را گشود. این بیت آمد:
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
سلطان زیر لب حدیثی از رسول خدا ﷺ را زمزمه کرد:
«إنَّ اللهَ لا يَنظُرُ إلى صُورِكم، ولٰكِن يَنظُرُ إلى قلوبِكم»
[خدا به ظاهرها نمینگرد، به دلها مینگرد.]
آهی زد و گفت:
— «دل اگر آزاد گردد، راهش به سوی محبوب روشن میشود.»
آن شب، در حالی که شور این بیت در دلش موج میزد،
حضرت سلطان شوقی عجیب در سینه یافت؛
شوقی که در آن نه سیاست بود و نه مرز و نه کینهٔ دولتها.
فقط حنینِ زیارت بود.
بیآنکه درباریان بدانند،
لباس سادهٔ قزلباشی بر تن کرد و تنها با دو همراه مورد اعتماد،
از راههای فرعی و خاموش،
راهی خراسان شد.
در دل شب، بیصدا و بینشان،
به حرم مطهّر امام رضا علیهالسلام رسید.
ایستاد، همانند فقیری که درِ خانهٔ کریمی را میکوبد.
نه آوای نقارهخانه بود، نه فرشهای ویژهٔ زائران صاحبمنصب—
فقط او بود و ضریحی که نورش در دل میریخت.
سر بر ضریح نهاد، و زمزمه کرد:
— «یا علی بن موسی الرضا…
اگر دولتها جدال دارند، دلهای بندگان خدا را چه کار؟
من آمدهام نه به نام سلطان، بلکه به نام سالکی درمانده.»
در آن لحظه گویی نسیمی از رواقها گذشت،
چنانکه دلش نرم شد و اشک از چشمانش روان.
حدیثی به یادش آمد:
«الرَّاحِمونَ يَرحَمُهُمُ الرَّحمنُ»
[مهربانان مورد مهر خداوندند.]
گفت:
— «پروردگارا! مرا از کسانی قرار ده که بر خلق تو رحم میکنند.»
سحرگاه، بیآنکه کسی بداند چه کسی مهمان این شبِ زیارت بوده،
سلطان همانگونه خاموش که آمده بود، بازگشت؛
نه با سپاه، بلکه با دلی سبکتر از غبار.
چون به استانبول رسید،
دیوان حافظ را گشود و دید همان بیت پیش رویش است.
تبسمی زد و گفت:
— «ای حافظ شیرازی!
راستی که گاهی یک بیت،
سلطانی را از هزاران فرسنگ میبرد…
نه به سوی جنگ،
بلکه به سوی صلح با خویشتن.»
و درویشان آن خانقاه نقل کردند که
از آن پس، سلطان سلیم—هرگاه دلش تاریک میشد—
دیوان حافظ را میگشود و میگفت:
«فالِ آن شب مرا بس است.»