سابه یا مانند گدایان حوالی بوینوس آیرس پریشان بود، شبهایش روشن و روزها تاریک. همش فکر آن بازی آخر مقابل آلمان در سرش بالاپایین میرفت. با خود میگفت عجب اشتباهی کردم که گفتم جایی برای توز نیست، تیمم تکمیل است و به ترکیب برنده دست نمیزنم.
فرگی میگفت پسرک دیوانه!!! حیف ، که این مردک لاابالی را به عقد یونایتد در آوردم. اما خودش خوب میدانست رونی-رونالدواش بدون آپاچی، به قدر کافی قدرت بلند کردن cl را نداشتند. حالا دوره سیتیزن هاست، آنها فرش قرمز یونایتدی هارا جمع کردند و فرش ابی در منچستر گسترانیدند.آپاچی کادویی از جنس نفرت از طرف سیتیزنها برای فرگی و هواداران یونایتد و پادشاهی ای که از دست رفت.آپاچی تا آمد موهایش را شانه کند، دید کاپیتان شده، 4 سال گذشته بود، بعد چشیدن شراب های قهرمانی در آرژانتین و برزیل، حالا 2-3 قهرمانی با سیتی بدست آورد در جزیره، اکنون کوله بارش را جمع کرده بود، در یک دستش بلیط بازگشت به آرژانیتین و در دست دیگرش پیشنهادی از بانویی فریبنده!
آپاچی یکشنبها به کلیسا نمی رفت، از کشیشها خوشش نمیامد، مانچینی هم شبیه کشیش های مقدس بود، پس متناقضات با مانچینی هم در رفتنش موثر بود، مانچینی جلو جلو بلیط هواپیما برایش گرفته بود میگفت: از دست این دیوانه شدم، فرگی حق داشت او رام شدنی نیست...
آپاچی ته دلش میخواست باز به بوینوس بازگردد کمی مست کند و در دریا شنا کند، با دلفینها اختلاط کند به هر حال او پیامبر بود، حداقل مارادونا که این گونه میگفت.
طعم شام و شرابی که با گالیانی خورده بود هنوز در دهانش حس میکرد ،بانو خیلی اورا فریفت،الکل خونش پایین آمده بود گهگاهی به کلیسا سَر میزد... در تالار افتخارات چرخی زد، در حیات پرچم یووه را دید که با آواز باد می رقصد... دیگر کاملا محسور شده بود کنته را دید و هوادارانی که مجنون بودند، فک کرد اینجا هم میتواند خانه اش باشد...پس تماس های گالی را رجکت کرد و بعد به او sms داد که من عشقم را یافتم دست از سرم بردار(یک فحش ابدار هم حواله اش کرد)
شماره 10 را میخواستند به او بدهند! پیرمرد پیشگوی شهرکه صورتش مانند گچ دیوارهای یوونتوس آرنا سفید شده بود به او گفت: توز، این پیراهن برایت گشاد است، این پیراهن تنه نماد وفادارای و خدایگان اسطورها، الکس بوده، میخواهی باز هم، این بار در اینجا، بلوا به پا کنی؟!
آپاچی چند قدم برداشت و نفسی عمیق کشید، آنقدر جرات نداشت که برگردد بگوید من پیامبر آرژانتینم و 10 بوکا که متعلق به مارادونا بوده را میپوشیدم. او از دنیایی متفاوت به ایتالیا آمده بود ، پس صبر کرد تا با یاری زمان،معجزه اش را نشان دهد.زمانی که به یووه آمد شاید او سیر بود، اما در زمین، با گرسنگی برای ارضای حرص و طمعش تا سَر حد توان وبی امان میدوید.
دنیایه دیوانه ی دیوانه ی دیوانه او عوض شده بود، حتی بعد 3 سال و نیم به تیم ملی دعوت شد، دیگر شرارت و شیطنت از چهره اش نمی بارید. مثل یک مرد سنگین وباوقارشده و موهایش را هم کوتاه و ترو تمیزکرده بود. بعد یک فصل بختِ خوش به سوی بانو روی گردانید، آپاچی یا جام شراب بالا می برد یا جام قهرمانی را.توز و شاهکارهای متوالیش. چپ و راست صورت زخمی گل میکاشت، در بازی با دورتموند و رئال کاری کرد مانند دیوانگان روانی افسار پاره کنم و دچار جنون شوم(هر چند تیمارستان شهر شلوغ بود مرا نپذیرفتند!)
آن موقع حتی عمر سیووری هم از قبر بلند شده و برایش دست میزد...
اما باز هم آن کلاغ های شوم صدایشان می آمد، بخت بد در فینال و یک قدمی جام سریع خودش را رساند،شیدایی مردان آلگری با لطف چاکر ناتمام ماند،آپاچی در فضای تعلیق بعد از بازی مانده بود، فینال cl از دست رفت، او انگار باور ندارد که بازی را باخته به هواداران نگاه نمی کرد، اشک های پیرلو را دید، بغضش را خورد و فهمید که آرزویش برای همیشه مرده است. یووه منتظر یک منجی بود، نه در حد عیسی کسی که گاهی به کلیسا برود و حداقل لقب پیامبر داشته باشد، بی انصافیست به او منجی نگوییم! سینه اش سپرمیشد با قدرت جلو میرفت، وقتی شوت میزد؟؟ میتوانی از مورگان دیسانتیس بخواهی حسش را بعد آن ایستگاهی توصیف کند!
اما کوپا، باز هم پایانی خُرد کننده برای آلبی سلسته و آپاچی، باز هم چشمانش به چمن پیوند خورد، چند روز از پتک سنگین بارسا نگذشته بود، دیگر توان بالا آوردن سرش را نداشت...کسی نبود که دلداریش دهد، فقط کمی شانس داشت که هو نشد. هی به خود میگفت ینی استحقاق حضور در فینال را نداشتم؟ دیگر اشکی نداشت، گریه نمیکرد فقط مانند مجنونها راه میرفت، زیر لب چند بد دهنی نثار سابه یا می کرد ، چند فحش هم روانه مارتینو و شیلی و بارسا و مسی کرد، و شیشه مشروب را تا ته سر کشید.
صداهای نامفهومی به گوش می رسد، مردم آرژانتین هم در گوشه ای با هم زمزمه میکنند، میگویند: انگار توز پیامبر نیست...
پیرمرد پیشگو، برای توز در کلیسا دعا میکرد که او بماند، نامه ای دردستش بود که هیچوقت ارسال نشد در نامه نوشته بود: لطفا نرو کارلوس...