مطلب ارسالی کاربران
چکمه های قرمز
همه بچه ها تو یه کلاس نشستن با یه بخاری نفتی، تعداد بچه های روستا کمه واسه همین همشون، دختر و پسر از کلاس
اول تا نهم، روی هم رفته هفت نفر بودن. آقا معلم همیشه دیر میومد سر کلاس، آخه تو این سرما و تو این برف تا با موتورش بخواد
از روستای اونور جنگل برسه اینجا خیلی طول میکشید. تو کلاس زهرا از همه بزرگتر بود، پونزده سالش میشد، واسه همین تا وقتی
آقا معلم میومد مشق بچه ها رو نگاه میکرد. بین همه بچه ها همیشه یه نفر با اشتیاق خاصی مشق ها شو انجام میداد، زهرا هم همیشه
بهش میگفت آفرین محمود و اینو توی دفترش می نوشت. محمود از همه کوچیکتر بود، هشت سالش بود، وقتی زهرا میرسید بالای
سر محمود، صورت محمود دیدنی می شد، میخندید انگار صورتش گُر گرفته باشه. معمولا بعد از بیست دقیقه آقا معلم می رسید و
اول از همه خوب دستاشو که کاملا قرمز شده بودنو روی بخاری نفتی حسابی گرم میکرد و بعد شروع میکرد به درس دادن.
هر روز بعد از مدرسه محمود به اسرار نایلون کتابای زهرا رو میگرفت و واسش تا خونشون میبرد و وقتی زهرا ازش
تشکر میکرد دوباره همون لبخندو صورت گُر گرفته و تپش قلب محمود دیدنی بود، بعد از این خداحافظی محمود با خوشحالی تمام
میدوید ظوری که متوجه نمیشد چجوری مسیر بین خونه زهرا و خونه خودشونو می اومد.
بعد از ظهر که میشد دخترای هم سن و سال زهرا میومدن خونه زهرا تا با هم چادرشب ببافن، کار هر روزشون این بود که
به زهرا بگن : دیوونه چرا مثل ما شوهر نمیکنی تا کی میخوای درس بخونی، همه پسرای روستا واسه کار روستا رو ترک کردن
دیگه کسی نمونده همین چند نفر هم از دستت میرن! پدر زهرا وقتی کوچیک تر بوده فوت کرده بود و فقط یه مادر واسش مونده بود
و کریم داداش بزرگترش که هم ذهنی هم جسمی معلول بود، مادر زهرا پیر شده بود خیلی زودتر از اونی که باید، اونقدر کار کرده
بود که دیگه بنیه واسش نمونده بود، کریم هم همیشه تو کوچه مینشست و سرما میخورد، کار همیشگیش بود انگار اگه نمیرفت تو
کوچه تا مریض نشه خدا قبول نمیکنه! زهرا اجبار پدری نداشت که ازدواج کنه و درس نخونه ومیدونست اگه ازدواج کنه کسی نیست
که این دو نفرو تر و خشک کنه، هرچند ته دلش مطمئن بود اگه پدرش زنده می بود اجازه میداد درس بخونه و پشتش وای میستاد.
خیلی وقتا از دست جفتشون خسته می شد ولی بازم دلش واسه جفتشون می سوخت شایدم بیشتر برای خودش!
زهرا بعضی وقتا با پولی کمی که از چادرشب بافی گیرش میومد از مغازه عباس آقا! یکم خرت و پرت می خرید آخه کریم
عاشق ماکارونی بود. جالبه هر موقع زهرا از مغازه عباس آقا خرید می کرد یهو محمود سر میرسید و به زور وسایل زهرا رو
میگرفت و واسش تا خونه می برد.
محمود هر روز بعد از مدرسه که می رسید خونه سریع مشق هاشو با اشتیاق می نوشت و بعد به بهانه بازی از خونه می زد
بیرون و می رفت خونه مادربزرگش. از پشت بوم خونه ننه گلاب داخل خونه زهرا مشخص بود. محمود ساعت ها اونجا دراز
میکشید و منتظر می موند تا زهرا بیاد تو حیاط و خدا خدا می کرد تا از خونه بیاد بیرون تا شاید بره مغازه عباس آقا که کم پیش
میومد یا اگه جای دیگه ای می رفت محمود کاری می کرد که اتفاقی از جلوی زهرا رد بشه و با دیدنش لبخند بزنه. اونقدر اینکار و
انجام می داد تا اینکه بدجوری سرما خورد، مریض شد، اونقدر شدید که چند روز نتونست بره مدرسه. پدر محمود کارگر بود واسه
همین وضعشون تعریفی نداشت . سه روز گذشته بود وقتی محمود از خواب بیدار شد دید رو طاقچه یه جفت چکمه پلاستیکی قرمز و
یه کلاه از اینا که فقط جلوی چشم و بینیش بازه و یه نقاب کوچولو داره و یه منگوله بالاش، مادرش گفت :" تعجب نکن دوستای
مدرسه ات نگرانت شده بودن اومدن دیدنت ولی خواب بودی هر چقد صدات کردم بیدار نشدی، اینا رو هم زهرا واست آورده میگفت
مال بچه گیاشه وقتی باباش زنده بوده اینا رو از شهر واسش آورده بوده. محمود از جاش پرید سمت طاقچه و رفت سراغ چکمه ها و
کلاه انگار اصلا فراموش کرده بود مریضه، اونقدر ذوق زده شده بود که هیچ جمله ای نمی تونه وصفش کنه. بدون معطلی کلاهو
سرش کرد و چکمه هارو پاش کرد کلاه انگار یکمی دخترونه می زد و چکمه ها هم یکمی تنگ بودن ولی اهمیتی نمیداد. با سرعت
از خونه زد بیرون مادرش هر چقدر صداش میزد کجا میری انگار نمی شنید.اول رفت لب حوض آب تو حیاط و یکمی خودشو با اون
کلاه و چکمه های قرمزش تو یخ نازک حوض برانداز کرد . از خونه رفت بیرون و تو برفا شروع کرد به دویدن تو اون لحظه
محمود فکر میکرد پاهاش گرمترین پاهای دنیا هستن، او چکمه ها هم خوشحال ترین چکمه های دنیا و خودشم با اون کلاه خوشبخت
ترین پسر دنیا. اصلا گذر زمانو زمانو حس نمی کرد. وقتی داشت بر میگشت خونه طوری با ررور جلوی اهالی محل راه میرفت که
انگار سوار یه اسب سفیده بالداره.
به خونه که رسید فوری چکمه هاشو درآورد و با خودش برد تو خونه و بادقت شروع کرد به تمیز کردن چکمه ها و تمام گل
ها و آشغالایی که که به کف چکمه ها چسبیده بودو کند، حسابی تمیز شده بودن و برق میزدن.
تقریبا شب شده بود که پدر محمود برگشت خونه، لباساشو آویزون کرد و ونشست، مادر محمودم واسش چایی آورد. یه چایی
که خورد مادر محمود ازش پرسید:" بیرون چه خبر امروز تونستی جایی کار کنی؟" بعد از چند ثانیه سکوت جواب شنید:" نه خبری
نبود فقط فکر کنم برای زهرا دختر خدا بیامرز حاج علی اکبر خواستگار اومد الان!". محمود که تو حال خودش بود با شنیدن این
حرف پدر انگار دنیا رو سرش آوار شد. بدون اینکه خودش بفهمه از جای خودش پرید و با سرعت به سمت در حرکت کرد و ازش
رفت بیرون، پدر و مادرشم تا به خودشون اومدن رفته بود. پس لباساشونو پوشیدن تا برن پی محمود.
محمود با عجله خودشو رسوند نزدیک خونه زهرا اما چیزی رو که می دید اصلا نمیتونست باور کنه، آخه موتور آقا معلم جلوی
خونه زهرا چیکار میکنه! یکم که نزدیکتر شد دید این صدای آقا معلمه که داره از خونه ی زهرا میاد!. محمود بدجوری شوکه شده
بود و بینیشو تو اون سرما بالا میکشید، انگار بدنش بی حس شده بود. یه نگاه به چکمه های قرمزش کرد و شروع کرد با همون لحن
بچه گانه خودش گریه کردن، نمی دونست داره چیکار میکنه رفت جلو و موتور آقا معلمو به زور هل داد و انداختش زمین! و فرار
کرد. صدای زمین خوردن موتور آقا معلمو و بقیه رو از خونه کشوند بیرون. پدر و مادر محمود که دنبالش میگشتن رسیدن نزدیک
خونه زهرا و به هرکسی که میرسیدن سراغ پسرشونو ازش می گرفتن، آقا معلم که داشت موتورشو از رو زمین بلند میکرد گفت:"
فکر میکنم از این سمت رفت"، پدر محمود همین که این و شنید نشست رو زانو هاشو کلاهشو با دست کشید رو صورتش و گفت:" یا
پیغمبر رفته سمت جنگل! گرگا امونش نمیدن!"
اکثر اهالی روستا بسیج شدن و مشعل به دست رفتن سمت جنگل، همشون محمودو صدا میزدن، بعد از ده دقیقه یکی داد زد
"اینجاس پیداش کردم"، طفلکی از شدت سرما از حال رفته بود، پسرکو بلندش کردن و بردنش به روستا.
محمود تا یک هفته تو رخت خوابش بود و تب و لرز داشت تا اینکه بهار شد و حال پسرک هم بهتر، اما هنوزم همه جا پوشیده
از برف بود، پدر و مادرش اجازه نمیدادن محمود از خونه بره بیرون تا اینکه تعطیلات عید تموم شد!
روز اول مدرسه بود، بعد از تعطیلات عید، محمود همون چکمه های قرمزشو پاش کرد و با یه حس رریب به سمت مدرسه
رفت. وقتی وارد کلاس شد خشکش زد دیگه نه زهرا اونجا بود نه آقا معلم! یه معلم جدید اومده بود و روبه محمود گفت:" بفرمایید
بشینید آقا محمود!" اما محمود بدون اینکه حتی حرفی بزنه بدون معطلی از کلاس رفت بیرون و دوید و خودشو رسوند به خونه زهرا
اما انگار کسی اونجا نبود انگار سال هاست که دیگه کسی اونجا نیست حتی کریم داداش زهرا هم دیگه تو کوچه نبود. بعد ها متوجه
شد که آقا معلم منتقل شده به شهر و زهرا و کریم و مادرشم با خودش برده!
پایان
دوستان نظر خودتونو بگید