مطلب ارسالی کاربران
داستان بسیار زیبا و جالب مردی که میخواست راهب شود
بخونيد قشنگه! اتومبيل مردي که به تنهايي سفرمي کرد در نزديکي صومعه اي خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئيس صومعه گفت : »ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ « ... ...... رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير کردند. ... شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي که تاقبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد که صداي ديشبچه بوده اما آنها به وي گفتند: » ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يک راهب نيستي« مرد با نا اميدي از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت کردند ، از وي پذيرايي کردند و ماشينش را تعمير کردند.. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت کننده عجيب را که چند سال قبل شنيدهبود ، شنيد. صبح فردا پرسيد که آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: » ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يک راهب نيستي« اين بار مرد گفت »بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا کنم. اگر تنها راهي که من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟« راهبان پاسخ دادند » تو بايد به تمام نقاط کره زمين سفر کني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همينطور بايد تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يک راهب خواهي شد.« مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :*» من به تمام نقاط کرده زمين سفر کردم و عمر خودم را وقف کاري که از من خواسته بوديد کردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد« راهبان پاسخ دادند :» تبريک مي گوييم . پاسخ هاي توکاملا صحيح است . اکنون تو يک راهبهستي. ما اکنون مي توانيم منبع آن صدا را بهتو نشان بدهيم..« رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يک در چوبي راهنمايي کرد و به مرد گفت : »صدا از پشت آن در بود« مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :» ممکن است کليد اين در را به من بدهيد؟« راهب ها کليد را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبي يک در سنگي بود . مرد درخواست کرد تا کليد در سنگي را هم به او بدهند.. راهب ها کليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز کرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کليد کرد . پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت کبود قرار داشت. و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهايت رئيس راهب ها گفت:» اين کليد آخرين در است « . مرد که از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز کرد. دستگيره را چرخاند و در را باز کرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي که او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نکردني بود. .....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد . لطفا به من فحش نديد؛ خودمم دارم دنبال اون کسي که اينو براي من فرستاده ميگردم تا حقشو کف دستش بزارم!