منچستر مادریدخدا شاهده حرفم عین حقیقته
تقریبا 11,12 سالم بود
تو حیاط با خانواده نشسته بودیم رو تخت بساط تخمه و چایی پهن بود
خلاصه اومدیم جمع کنیم بریم تو خونه که دیدیم تمام دمپایی ها از کنار تخت برداشته شدن و زیر یکی از درختا گذاشته شده بودن دقیقا به حالتی که انگار چند نفر اونجا دمپایی ها رو از پاشون در اوردن و از درخت رفتن بالا
همه از ترس مو به تنشون سیخ شده بود
شب اومدیم بخوابیم از تو حیاط چنان صدای خنده های وحشتناکی میومد که همین الان بعد از این همه سال هنوز یادم میفته میترسم