مطلب ارسالی کاربران
زندگی من دو قسمته؛ قبل از بارسا و بعد از اون
۱۰ سالم بود، خیلی شر و شیطون بودم اونقدری که هر دوهفته یا اگه راستش رو بخواین هر هفته حداقل دوبار از بابام کتک مفصل میخوردم.
یروزی بود که احساس کردم یه ایندفعه رو دیگه شیطونی نکنم و بزارم هم باباجون دیگه از گوش مالی دادنم عذاب وجدان نگیرن هم اینکه یه باری ام که شده به خودم مرخصی بدم و آروم یجا بشینم و به کسی و چیزی کاری نداشته باشم اما هرچی فکر میکردم چیه که میتونه من رو یجا میخکوب کنه و فکرم رو به خودش مشغول کنه مخم به جایی قد نمیداد. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون! بازم داشتم وسوسه میشدم یه حرکت خاص و مجلسی بزنم که یهو چشمم به تلویزیون خورد که داشت فوتبال دو تیم خارجی رو نشون میداد. راستش تا اون موقع تنها زمان هایی که فوتبال رو از تلویزیون میدیدم مسابقات تیم های ایرانی بوده و هیچ علاقه ای هم به دیدنشون نداشتم و تنها محض خاطر بابام که طرفدار دو آتیشه ی تیم پرسپولیس بود مجبور میشدم که یه چند دقیقه ای رو زورکی تحمل کنم آخه خدایی این بازیا واسم هیچ جذابیتی نداشتن و نمیدونستم بابام برایچی این بازی ها رو با همچین شور و علاقه ای دنبال میکرد. خلاصه که سرتون رو درد نیارم رابطه ی من با فوتبالی که از تلویزیون پخش میشد مثل جن و بسم الله بود و هرجا میدیدم چند نفر دارن فوتبال میبینن از اونجا جیم میشدم نه اینکه خودم بازی نکنم حالا نه به صورت حرفه ای ولی تو محلمون همه من رو میشناختن که پایه ثابت فوتبال بودم و هرجا و تو هر شرایطی و اکثرا پابرهنه اما با لذت تمام این کارو انجام میدادم.
اون لحظه دید من رو به فوتبال و اون چیزی که از تلویزیون پخش میشد عوض کرد. اون نوع بازی اون پاسکاری های فوق العاده، دقیقا همون چیزی بود که واقعا دوست داشتم ببینم. اون لحظه یکی از قشنگ ترین لحظات زندگیم بود.
این زمانی بود که با بارسلونا آشنا شدم، بدون اینکه متوجه بشم بازی تموم شده بود همه خواب بودن. باورم نمیشد، منیکه هیچوقت از فوتبال (تلویزیونی) خوشم نمیومد الان فقط و فقط ثانیه ها و دقایق رو میشمردم که دوباره بازی این تیم رو ببینم.
فهمیدم که عاشق شدم و اینم فهمیدم که این عشق هیچ شباهتی به چیزا و سرگرمی های مورد علاقم نداشت و برای خودش به تنهایی جایگاهی پیدا کرد که اگر قلبم از عشق هم تهی بشه بازهم جایگاه اون کاملا محفوظه.
با شادی هاشون حالا که دیگه جز شادی های زندگیم شده بود میخندیدم و با غم و ناراحتیشون گریه میکردم و سنم که بالاتر رفت فشار عصبی و اخلاق سگی حداقل تا یک هفته جاش رو میگرفت و میگیره. الان که دارم بهش فکر میکنم اون گریه هه خیلی بهتر بود چون لااقل خودم رو خالی میکردم خانوادم از دستم آسایش داشتن😂😢
از اون زمان ۱۵ سال میگذره و خوشحالم که یک بلوگرانس هستم و تا آخر عمرم و تا آخرین ثانیه ای که زنده هستم با افتخار میگم: ایرانی به دنیا اومدم اما بارسایی خواهم مرد. . .💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤