داییش تلفن کرد گفت حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده ، شما همین طور نشسته این؟
گفتم نه بابا خودش بهم تلفن کرد گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمانش می کنه می یاد.خیلی هم سرحال بود.
گفت چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده.
همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم .گفتم خراش کوچیک؟!
خندید گفت دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده!
________________________________________________________________
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟
می گفتم کجا برم دنبالش آخه ؟ کاروزندگی دارم خانوم. جبهه که یه وجب دو وجب نیست .از کجا پیداش کنم؟
رفته بودیم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا کنید .آمدم خانه . به مادرش گفتم.
مادرش گفت:حسین مارو می گفت؟
گفتم:چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟
نمی دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.
454 مشاهده / 5 دیدگاه 5
این مطلب توسط کاربران طرفداری ارسال شده است و دیدگاه طرفداری نیست. قوانین سایت کاربر محور / گزارش تخلف