مطلب ارسالی کاربران
تناقض ...
دانلود و پخش تنها با قطع کردن فیلترشکن امکانپذیر است.
"سلام" ! ... این ، تکراریترین واژهای است که در طول زندگىام گفتهام ؛ اما امشب برایم معنی متفاوتی دارد ...
امشب میخواهم به جنون و جرم خود اعتراف کنم و بگویم که چگونه هربار در تمنای دیدارت شکست خوردهام و سپس بار سفر را بستهام ...
سفری که مسیر و مقصدش ، "با تو" و "به تو" بوده اما هنوز شروع نشده است ...
البته شاید واژهی "هنوز" اشتباه باشد و بهتر است بگویم : "هرگز" ...
زیرا تو فقط زمانی میتوانی بگویی "هنوز"
که طعم جنون را چشیده باشی ؛
نه آن جنونی که در کتابها نوشتهاند ،
بلکه آنکه از اعماق دلت میجوشد ...
آری ... من نه تنها به یاد توام ، بلکه درگیر توام ؛
درگیر هر "نوشته" ، هر "سکوت" ،
و حتی هر "نبودنی" که به تو مربوط است ...
درواقع من ، هر جمله ، هر واژه ، هر حرف ، هر نقطه ، هر ویرگول و حتی هر مکث کوتاه تو را
با وسواس عاشقی که به تپش چشمهای معشوقش حساس است زیستهام ...
اما ... اما وقتی سه شب پیش با دیگری همنشین شدی و راز دلت را به زبان آوردی ، متوجه شدم که پیام و پیمان پاک من با تو چهقدر پوچ بوده است ...
گویا منی که هر روز و هر شب در آرزوی آرامش آغوش تو بودم و میخواستم هر لحظه از عمرم را با تو در "ساحلالموج" قدم بزنم و ندای زیبای تو را که میگوید : "مطمئنباشعزیزم" را بشنوم ، در اشتباه بودهام و خیالات خامی داشتهام ...
زیرا هرگز فکرنمیکردم در این مقیاس و مختصات دور شدهای و به کل از گذشتهی خود پشیمانی ...
گویا حقیقتی که سالهاست آن را پذیرفتم ، قرار است دوباره سیلی سختی به من بزند تا مرا آگاه کند از پشتپردهی خانهی سرخی که خون تزویر در لابهلای آن نقش بسته است ...
حقیقتی تلخ به نام تناقض که همواره حس کردهام در تکتک ثانیهها و دقایق زندگیام و حالا ببشتر از قبل ، ذهن و قلب من را آشفته کرده است ...
از خود میپرسم : " آیا این جنون و علاقهی عمیق ، از من یک مجرم ساخته است ؟ آیا من مرتکب جرمی شدهام که مبادا از احساس ساده و خالصانهی او برداشت بدی کردهام و ییشازحد نسبت به او میل داشتهام ؟ "
و هرچهقدر در اندیشهی یافتن پاسخی مناسب هستم ، بیشتر "خودرا" گناهکار میبینم و شرمندگی عجیبی را در اعماق وجودم احساس میکنم ...
زیرا این من بودم که هربار او را مقصر میدانستم و عشقی میخواستم که نمیتوانست داشته باشد یا در واقع به او بدهم ...
حالا که به این باور رسیدهام که شناخت و درک من از او از اول به کل غلط بود و انتظار و توقعی نابهجا داشتم ، سعی میکنم از افکارم دور شوم و خودم را دوباره پیدا کنم ؛ به راستی من چه کسی هستم ؟! آیا من گم شدهام ؟! آیا بدون او نمیتوانم هیچ هویتی داشته باشم و انگیزه و امید من از بین میرود ؟! اصلا از کجای نامهام که دارم مینویسم ، به جای نوشتن " تو " از " او " استفاده کردم ؟!
نمیدانم اصلا چه شد که به اینجا رسیدم ! قرار بود محتوای این نامهام هم نیز " دعوتی دیگر برای صحبتی صادقانه و مستقیم در راستای پرسش و پاسخ برای شناخت شخصیتهای جایخالیسلوچ و Ta Me " باشد ! و بعد هم یک هفته تا یک ماه فرار و دور شدن و صبر کردن ! درست به مانند گذشته ؛ اما اینبار دیگر خسته شدهام و نمیتوانم این چرخه را ادامه دهم ... اینبار فقط میخواهم بنویسم و بنویسم تا زمانی که میتوانم ندای قلبم را بشنوم ... ندایی که دیگر دوست ندارم آن را نادیده بگیرم و سرکوب کنم ... ندایی که در تضاد با " منطق " و " امید " است و من به خوبی از آن آگاهم ...
آری ... دیگر نمیخواهم صبر کنم و منتظر بمانم ! ... دیگر پذیرفتهام که او هرگز به نامههایم پاسخ نمیدهد و مرا نمیبیند ! ...
دیگر هدفم برانگیختن احساسات او نیست و از جلب توجه ، تهدید و یا مظلوم نمایی و التماس بیزار شدهام ! ... باید از فریب دادن خود دست بردارم و این واقعیت عمیق را بپذیرم که او دیگر آن آدم سابق نیست و تغییر کرده است ...
دیگر تنها چیزی که میخواهم فقط ایناست که بتوانم تشنگی خود را برطرف کنم و اندکی سیراب شوم ...
دیگر تنها کاری که میتوانم بکنم ایناست که خاطرات او را زنده کنم و با آنها زندگی کنم نه با خودش ...
مشکلی نیست ... همینهم برای من کافیست ... همینکه میدانم او اینجا حضور دارد ، نفس میکشد ، صحبت میکند و من میتوانم او را ببینم و حس کنم ، برای من بس است ...
میدانی ؟ دیگر تنها چیزی که اهمیت دارد ، " تسلیم شدن " است ...
دیگر تنها چیزی که میدانم ، این است که نمیخواهم فرار کنم و از او دور شوم ...
میخواهم هرروزوهرشب تماشایش کنم ؛ حتی اگر بوسههایش فقط در رویاهایم باشند ...
آری ... من ، امشب ، این شکست را بلند فریاد میزنم و قبول میکنم ...