قسمت 1/3 https://www.tarafdari.com/node/1127874
ادامه
بعد از اینکه دو رقم اول رمز مشخص شد در اتاق سوم روی دیوار هیچی نبود. دیوید مویس بدبخت فقط یه دیوار سفید رو میدید و دیگه هیچی. بعد متوجه شد اون اتاق بر خلاف دو اتاق قبلی یه فرش داره. تصویری که رو فرش بود خیلی شلوغ پلوغ بود. عکس چند تا قورباغه فضایی بود که بعضیاشون سوار ماشین فضایی بودن و بعضیا سوار تانک فضایی. بعضیا هم پیاده بودن. چند تا ماشین و تانک هم بودن که قورباغه ای توشون دیده نمیشد.
+ الان چطوری رمز رو کشف کنم؟
هر چی فک کرد چیزی به ذهنش نرسید. بعد از چند دقه فرش رو پشت و رو کرد تا شاید پشتش یه سرنخ باشه. حدسش درست بود. پشت فرش نوشته شده بود:
Frog-car+tank right
معلوم شد باید تعداد قورباغه ها رو منهای تعداد ماشینا کنه و بعد با تعداد تانکا جمع کنه تا رقم سوم به دست بیاد
تو تصویر 17 تا قورباغه بود و 11 تا ماشین. پس 17 منهای 11 میشه 6. 8 تا هم تانک بود که 6+8 هم میشه 14. اما دو رقمی که نباید بشه. مشکل کجاست؟
right. جواب رقم سمت راسته که میشه 4. پس رقم سوم رمز هم به دست اومد.
تو اتاق چهارم فقط یه یادداشت از طرف ربات بود که نوشته بود: معمایی که برای این اتاق درست کردم خیلی سخت بود منم که خنگم نمیتونم حلش کنم پس همینجا مینویسم رقم چهارم میشه 2.
اینم از این. یه رقم دیگه بیشتر نمونده بود.
**************************************
برمیگردیم به جایی که کاربران رو گروگان گرفته بودن( به جز دیوید مویس بدبخت که تو یه کهکشان دیگه داشت رمز رو پیدا میکرد) نمیدونستیم اونایی که قیافشون دقیق مثل ماس واقعا همزادن یا خودشونو به این شکل در اوردن. اصن چرا باید شکل ما باشن؟
من پرسیدم حالا ما رو کجا میبرین. همزاد ممد که منو گرفته بود گفت ارباب میخواد انتقام بگیره
+ ارباب؟ انتقام؟ تا جایی که یادم میاد ما هر کیو کردیم پولشو دادیم انتقام چرا؟
- دهنتو ببند. شما نمیدونین قبلا چجوری حق ارباب رو خوردین. حالا کهکشان ما و کهکشان همسایه علیه شما متحد شدن تا حقشونو پس بگیرن.
+ والا من که نمیدونم درباره چی حرف میزنی
بعد از یه ساعتی سفر فضایی بالاخره به کهکشان و.ر.ز.ش بووووووق رسیدیم و اونا ما رو هل دادن پایین. نمیتونستیم فرار کنیم پس به ناچار هر جا میرفتن ما هم میرفتیم.
از دور یه قلعه بزرگ میدیدیم که هر چی نزدیک تر میشدیم بزرگ تر میشد.
همزادامون از در ورودی قلعه عبور کردن. هنگام عبورشون نگهبانا بهشون تعظیم میکردن. رسیدیم به تالار اصلی قصر. یه صدای فس فس اومد. بعد یه صدای اشنایی شنیدیم
+ اوردینشون؟
- بله ارباب. همشون زنده اسیر شدن تا با سرنوشت اشنا بشن.
اوه شت. صدای اربابشون چقدر اشنا بود. ما با نگرانی به هم نگاه کردیم. ممکنه خودش باشه؟
بالاخره ارباب وارد تالار شد و اونو دیدیم.
ادامه دارد...