بیرون آمدن خواب را
لرزیدن و ترس گرفتَنَش را
خونِ زردی که از رگِ شهرها می دود بیرون
عابرانی که رویاهاشان به آتش کشیده آن ها را
آتش پیرامونِ همه چیز را، می بینم
چهل سال با زمان بازی کردن
و با سنگینیِ همبازیِ غایبِ خود ساختن
آتشِ پیرامون همه چیز را دیدن
چهل دریای متلاطم را در سکوت ریختن
در گلو گنجاندن
چهل سال، پشتِ چراغ های سبز
بی حرکت ماندن
پرت شدن از خوابی و به خوابی
از کابوسی به کابوسی
و تحقیق یافتنِ کابوس ها