***
صدای رعد و برق خبر از بارونی میداد که توی راه بود. همه داشتن آماده میشدن برای خوابیدن, کسی بین در ورودی ایستاد و صدا زد "کوپر! کوپر!"
از روی تخت پایین پریدم و به سمت مرد دویدم.
- بله؟
- کوپر تویی؟
سر تکون دادم. گفت:
- فرمانده کلارک باهات کار داره, برو دفترش
بلافاصله از ساختمون خارج شدم. بارون بهاری نم نم میبارید. کلارک بیرون دفترش ایستاده بود:
- فرمانده!
- بریم کوپر
و راه افتاد. اخمهام رو تو هم کردم و پشت سرش راه افتادم. زیر لبی غر زدم:
- این موقع شب صدام کرده و حتی نمیگه چیکارم داره...
بعد از چند دقیقه وسط زمین تمرین ایستاده بودیم:
- خب کوپر, میتونی شروع کنی!
- الان فرمانده؟ پرژکتور هم خاموشه! همه جا گِل آلود و تاریکه!
- نکنه توقع داری زیرت تُشَک پهن کنن که اگه زمین خوردی درت نگیره؟ پس اگه اعزام بشی چیکار میکنی؟
میون بارونی که داشت شدت میگرفت صداش به فریادی عصبی تبدیل شد:
- من میدونستم تو این کاره نیستی!
برگشت و قصد رفتن کرد, سریع دویدم و رو به روش ایستادم:
- فرمانده خواهش میکنم, هر چی شما بگید, فقط نرید! لطفا!
دوباره فریاد کشید:
- تو تحت هر شرایطی باید کارت رو درست انجام بدی! اینجا ارتشه نه مهد کودک!
- بله فرمانده!
- نشنیدم؟
- بــله فــرمانده!
- بلندتر!
فریاد کشیدم:
- بــــلـــه فـــرمــــانــــده!
بارون تند میبارید و دونههاش رو مثل شلاق روی پوست تنم فرود میاورد. آب از بین موهای کوتاهم سُر میخورد روی پیشونیم. با تمام قدرتم از توری بالا رفتم و از ارتفاع, روی گِلها پریدم. تاریک بود و دیدن موانع سخت شده بود. گاهی سکندری میخوردم اما زود خودمو جمع میکردم. سکوت کلارک حتی بین صدای بارون و رعد و برق هم قابل احساس بود. دویدن روی گلها سخت شده بود. میخواستم وارد تونل بشم که صدای کلارک رو از چند متری شنیدم:
- از بیرون تونل سینه خیز برو!
وقت برای اعتراض نداشتم. روی گلها سینه خیز رفتن حال به هم زن بود اما بالاخره تموم شد. نفس نفس زنون, به پشت روی زمین افتادم. صداش رو از بالای سرم شنیدم:
- فکر نمیکردم حرفهای وینسنت درست باشه اما تو بر عکسشو بهم ثابت کردی!
***
با چشمای ورم کرده و خواب آلود ذل زدم به مانیتور رو به روم. هر چند دقیقه یکبار عطسه میکردم و خودمم از جام میپریدم. دلم میخواست همونجوری نشسته بخوابم, اما چیزی توی گوشم زنگ میزد, حرفهای کلارک:
- نمیدونم چی تو رو به سمت ارتش کشونده, اما حتما دلیل با ارزشی بوده که بخاطرش اینهمه تلاش کردی
حتما با ارزش بوده... با ارزش تر از امی دلیلی نبود. باید هر جوری که شده بود راهم رو باز میکردم, برای پیدا کردن خودم, برای پیدا کردن حقیقت, برای انتقام کاری که با امی کردن... با سر انگشت چشمهام رو فشار دادم, باید این امتحان لعنتی رو قبول میشدم.
***
وارد محوطهی ساختمان خوابگاه شدم. به زور پاهام رو روی زمین میکشیدم. به وینسنت نگاه کردم که نزدیک میشد:
- حالت خوبه؟ امتحان چی شد؟
با صدای کشدار و بی جون جوابش رو دادم:
- خوبـم, امتحان عمــلی... فردا میگیرن... امروز نشد... نبود... اون یارو...
- ماتیلدا؟ ماتیلــدا؟
سرم سنگینی میکرد, گیج گیجی میرفتم. چنگ انداختم به بازوی وینسنت که زمین نخورم.
- خوابــم میــاد...
***
با احساس قلقلک بینیم چشم باز کردم, آنچنان عطسه کردم که سرم از روی بالشت بلند شد. تمام فکرم به امتحان فردا بود. اینجوری نمیشد. از روی تخت بلند شدم و بی حواس از روی طبقهی دوم تخت افتادم روی زمین. از ترس چشمهام گشاد شد, یکمی دور و اطرافم رو نگاه کردم و وقتی فهمیدم چی شده بلند زدم زیر خنده. خوشبختانه این موقع از روز خیلی کسی توی خوابگاه نبود. اما چند تا پسری که کنار تخت رو به رویی ایستاده بودن, بهم نگاه کردن و خندیدن. از خندشون خندم گرفت, اما زود خودمو جم و جور کردم و فین فین کنان راه افتادم به سمت غذاخوری.
- ماتیلدا! خوبی دختر؟ فکر کنم بد سرما خوردی!
- خوبم, وین. این سرماخوردگی لعنتی هر چیزی که باشه باید امتحان رو قبول بشم, حتی اگه بمیرم
لبخند زد. زود غذام رو تموم کردم. معدم اما هنوز صدا میداد, وینست متوجه صداش شد و زد زیر خنده. نگاهش کردم:
- ببخشید! نمیدونم چه مرگش شده! حسابی شیکمو شدم
- خب بخاطر فعالیتته!
نونش رو گذاشت توی سینیم:
- بیا بخور! باید برای فردا انرژی ذخیره کنی!
تشکری کردم و به نون گاز زدم.
***
- فرمانده کلارک! شما هم ایجایید!
- اومدم از نزدیک شاهد نتیجهی تلاشت باشم. برو کوپر, ببینم چیکار میکنی!
برعکس ظاهر و رفتار خشک و سخت گیری که داشت, احساس یه تکیه گاه رو به آدم میداد. راه افتادم سمت قسمتی که قرار بود امتحان بدیم. حدود ده نفر بودیم که باید همزمان با هم, مسیر تعیین شده رو طی میکردیم و مابین راه, به هدفهای متحرکِ مشخص شده شلیک میکردیم. موانع با تمریناتم متفاوت و سختتر بود اما میدونستم باید چیکار کنم. با صدای سوت, جنب و جوش همه شروع شد. هر کس سعی میکرد از کناریش سبقت بگیره که خودش جلو باشه. به سختی اکثر موانع رو پشت سر گذاشته بودم و اکثر هدفها رو زده بودم. به محض اینکه اومدم از نردبون پیش روم بالا برم, یکی پاش رو گذاشت روی ساق دستی که بند نربون کرده بودم و بالا رفت. فریادم بلند شد. تازه متوجه شدم این همون دستمه که توی کتک کاری زیر زمین تراویس درد گرفته بود. دستمو گرفتم تو بغلمو از درد روی شکمم خم شدم. اما نمیشد کاریش کرد, داشتم عقب میموندم. یه دستی از نردبون بالا رفتم و بقیه مسیر رو طی کردم. تو خط پایان نشستم روی زمین, از درد اشکم درومد:
- چی شد کوپر؟
- چیزی نیست فرمانده, چندم شدم؟
با تعجب نگاهم کرد:
- مگه مسابقهی مدرسس که چندم شده باشی؟ بر حسب تایمی که داشتی و موانعی که درست رد کردی و هدفهایی که زدی, حساب میکنن که قبول میشی یا نه!
چشمهای اشکیم رو که دید ادامه داد:
- بلند شو بریم, احتمالا دستت شکسته
***