عارف در سوگ فروغ؛
چه دردآلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود
دریغ و درد
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود
چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغ بی آواز ما را باز
در این محرومی و عریانی پاییز
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمری محزون و خوش خوان نیز ؟!
چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد
نمی خواهم ، نمی آید مرا باور
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
بسی پیغامها، سوگندها دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار، ای خدا، ای داور ، ای دادار
تو را هم با تو سوگند، آی
مکن ، مپسند این ، مگذار
مبادا راست باشد این خبر زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را
نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد
خداوندا ، خداوندا
به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد
تو کاری کن نباشد راست
همین تنها تو میدانی چه باید کرد
نمی دانم ، ببین گر خون من او را به کار آید دریغی نیست
تو کاری کن که بتوانم ببینم زنده ماندست او
و ببینم باز هست و باز خندان است خوش ، بر روی دشمن هم
و ببینم باز
گشوده در بروی دوست
نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او ...
الا با هرچه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نباتست از تو
سپهر و آن همه اختر
زمین و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا
جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو
سلام دردمندی هست
و سوگندی و زنهاری
الا با هرچه هست کائنات از تو
به تو سوگند
دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن
و باور می کنم بی شک همه پیغمبرانت را
مبادا راست باشد این خبر، زنهار
مکن ، مپسند این ، مگذار
ببین آخر، پناه آورده ای زنهار می خواهد
پس از عمری همین یک آرزو ، یک خواست
همین یکبار می خواهد
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا به حق هرچه مردانند
ببین یک مرد می گرید
چه بی رحمند صیادان مرگ، ای داد
و فریادا، چه بیهوده ست این فریاد
نهان شد جاودان در ژرفنای خاک و خاموشی
"پری شادخت شعر آدمیزادان"
چه بیرحمند صیادان
چه سود اما دریغ و درد
در این تاریکنای کور بی روزن
در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است
همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما
برفت از دست
دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان
نهان شد ، رفت
از این نفرین شده مسکین خراب آباد
دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند
آن آزاده ، آن آزاد
دریغا آن پریشادخت
نهان شد در تجیر ابرهای خاک
و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر
بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک
ولی دردا،دریغا، او چرا خاموش؟
چرا در خاک؟