این کتاب در سی و یک فصل به توصیف زندگی و رویکرد حرفه ای سی و چهار مربی تاریخ ساز فوتبال پرداخته. انگاره اولیه نوشتن کتاب کالبد شکافی سیر تطور تاکتیکی فوتبال بوده و میان مربیان این نام های سرشناس برای نسل کنونی جلب نظر می کنند: سپ هربرگر، هلنیو هررا، الف رمزی، والری لوبانوفسکی، ماریو زاگالو، رینوس میشل، سزار منوتی، کارلوس بیلاردو، تله سانتانا، جووانی تراپاتونی، الکس فرگوسن، آریگو ساچی، فابیو کاپلو، گاس هیدینگ، مارچلو لیپی،آرسن ونگر، اوتمار هیتسفلد، اتو رهاگل، رافا بنیتس، ژوزه مورینیو و پپ گواردیولا.
یک فصل از کتاب هم به حشمت مهاجرانی مربی تیم ملی ایران در نیمه دوم دهه 1350 تعلق دارد. صدر نوشته این کتاب بدون پرداختن به فوتبال ایران با حفره خالی روبرو می شد و توضیح داده مهاجرانی چگونه اولین نماینده واقعی آسیا را راهی جام جهانی 1978 کرد.
صدر کتابش را به رسول مدد نوعی و حسین فکری دو مربی فقید فوتبال ایران و همین طور زدراکو رایکف مربی فقید یوگسلاو تبار باشگاه استقلال در دهه 1350 تقدیم کرده.
هوگو میسل
رونق قهوه خانه های اروپایی از اواخر امپراطوری هبسبرگ. شکوفایی فوتبال اروپای مرکزی به عنوان یک پدیده شهری. در وین، بوداپست و پراگ. در سه شهر تسخیر شده توسط کافه های پرشمار. قهوه خانه های شلوغ وین. یکی دو فنجان قهوه. حرف زدن و گپ زدن. نق زدن و درد دل کردن. زن و مرد. فقیر و غنی. ساعت ها و ساعت ها. حرف و حرف. بحث و بحث. آری گفتن و نه شنیدن. طبقات مختلف. اقشار متفاوت. فقیر و غنی. روزنامه خواندن و مجله ورق زدن. شطرنج و ورق. جدول حل کردن و جوک گفتن. جدل های سیاسی سیاست پیشگان. مناظره های هنری. قهوه خانه های وین به عنوان پاتوق. برای اهالی سیاست و اقتصاد و هنر. همه اینها به علاوه یک میهمان ناخوانده: فوتبال.
ویتوریو پوتزو
ویتوریو پوتزو می توانست تبیین کننده جمله معروف بنیتو موسولینی در توصیف تفکر فاشیسم باشد: یک فاشیست زندگی را دوست دارد. یک فاشیست اهل خودکشی نیست و آن را کار بزدل ها می خواند. زندگی برای یک فاشیست یعنی وظیفه شناسی، به پرواز درآمدن و فتح کردن". پوتزو وظیفه شناس بود. ایتالیا را به پرواز درآورد و به پیروزی هم چنگ زد. مردان او طی نوزده سال 15 بار شکست خوردند. فقط 15 بار... با این وصف هیچ استادیومی در ایتالیا نام پوتزو را نگرفت. حتی استادیوم دل آلپی در تورین. وقتی دل آلپی برای جام جهانی 1990 باز سازی شد زمزمه نام نهادن پوتزو بر آن به گوش رسید ولی زمزمه ها تکذیب شدند. آرام شدند. محو شدند. از یاد رفتند.
سپ هربرگر
اتوبوس حامل بازیکنان آلمانی در مسیر باران زده به سوی استادیوم ونکدرف شهر برن می رفت. نزدیک می شد و نزدیک تر. جام جهانی 1954. آخرین نبرد. آخرین ایستگاه. آلمان غربی و مجارستان. دو کشور زخم خورده از جنگ برابر هم. یکی غربی. یکی شرقی. سپ هربرگر رو به فریتز والتر کرد. کاپیتان کنارش نشسته بود. او دستی به شانه کاپیتان زد و در اشاره به باران شدید و برف پاک کنی که قطره ها را از روی شیشه جلو اتوبوس کنار می زد، گفت "هوای توئه فریتز". والتر با صمیمیت جواب داد "برای من عالیه رئیس". والتر کبیر، هربرگر را "رئیس" می خواند. کاپیتان برخلاف آن چه در مرحله گروهی رخ داده بود به پیروزی می اندیشید. نه به باران. نه به قطره های درشت. نه به زمین گل آلود. نه به هشت گل خورده از مجارستان. کاپیتان مثل رئیس به پیروزی می اندیشید. فقط پیروزی...
حشمت مهاجرانی
می گفتند اقبال بلندی داشته. می گفتند "حشمت خوش شانس است". می گفتند و می گفتند، با این وصف انکار مسیر طولانی که پیموده بود نشدنی به نظر می رسید. نمی توانستند دستاوردهایش در تیم های ملی ایران را انکار کنند. نمی توانستند و تاریخ آنها رام می کرد. افتخارات به چنگ آمده مهاجرانی با پیمودن مسیر گام به گام کتمان ناپذیر بود. حوصله و شکیبایی اش. مثل بافتن فرشی پر نقش، پر نگار... متولد 1318 در خیابان سعد آباد مشهد. فرزند ملکه طهماسبی و سید مهدی مهاجرانی. شش برادر بدون خواهر. درگذشت پدر در هفت سالگی اش. زندگی در خانه ای چهارده اتاقه. خانه ای که بدل به مدرسه بدر می شد و ماوای تحصیل او. شیفته ورزش. قهرمان پرش ارتفاع. قهرمان پرش با نیزه. روی آوردن به فوتبال. چهار برادر در یک تیم. زیر سایه مادری که مهربانانه زمینه جلو رفتن در ورزش پسرانش را مهیا کرد. آنها را به جلو راند. مربیگری تیم محلی. جمع کردن جوان های گردن کلفت تر از خود. نشان دادن قدرت رهبری در چهارده پانزده سالگی. با داشتن ذات و جنم مربیگری.
سزار منوتی و کارلوس بیلاردو
در آرژانتین یا طرفدار منوتی هستید یا بیلاردو. یا " Menottias " هستید یا " Bilardistas ". یا به این قطب تعلق دارید یا به آن. یا دوست منوتی هستید و دشمن بیلاردو و یا دوست بیلاردو و دشمن منوتی. دو مرد متعلق به یک نسل. دو مربی با مسیر حرفه ای بسیار مشابه و نزدیک. مثل دو خط موازی. سزار منوتی و کارلوس بیلاردو. دو فاتح جام جهانی. دو افتخار آفرین آرژانتینی. یکی سال 1978 در خانه و دیگری هشت سال بعد در مکزیک 1986. دو مربی با دو رویکرد متفاوت. منوتی: شیفته بازی زیبا. بیلاردو: دل بستن به نتیجه. منوتی: روشنفکری با گرایش های چپی. اهل کتاب و سیاست. شاهزاده فیلسوف آرژانتینی. بیلاردو: خوره فوتبال و فقط فوتبال. مرد سرسختی که گام به گام مسیر سرجوخگی تا ژنرالی را پیموده و فقط به مالیدن پوزه دشمن به خاک می اندیشید...
الکس فرگوسن
جمله اسکاتلندی " AHCUMFIGOVIN" با حروف بزرگی روی تابلویی بر دیوار اتاق او در زمین تمرین منچستر یونایتد خودنمایی می کند (معادل انگلیسی آن جمله که واژه هایش پیوسته آمده اند این است:I come from Govan ). او با تاکید نوشته "من از گوان می آیم". نه گلاسکو. فقط گوان...گوان در آغاز قرن بیستم یکی از کارگاه های بزرگ کشتی سازی امپراطوری بریتانیا بود. می گفتند محال است صدای کوفتن چکش ها را در گوان نشنوید. می گفتند صدای بهم خوردن آهن ها در گوان همیشه و همه جا بی وقفه، از صبحگاهان تا شبانگاهان، به گوشتان می رسید...
آرسن ونگر
مثل عشق در نگاه اول بود. عشق بین آقای پروفسور و استادیوم هایبری. آرسن ونگر اعتراف کرد وقتی اوایل دهه 1980 طی تعطیلات زمستانی به عنوان مربی موناکو پا به هایبری گذاشت به وجد آمد. به شوق. ادعا کرد نسیمی متفاوت در روحش دمیده شد. حال و هوایی دیگر یافت. می گفت "هایبری در دل ساختمان های پنهان بود. جلو می رفتید و جلو. چیزی هویدا نمی شد. خیابان کم عرض و خانه های دو طبقه. تا این که ناگهان هایبری هویدا می شد. چسبیده به خانه های مسکونی". حالا هم با خروج از ایستگاه مترو آرسنال استادیوم امارات را نمی بینید. باید به سمت راست خیابان گیلسپی بپیچید تا ناگهان با استادیوم آرسنال روبرو شوید. آمیزه شیشه و فولاد. تصویر غول آسای بازیکنان بزرگ از عصری به عصر دیگر که دست در گردن هم انداخته اند. پاشیده شدن رنگ سرخ به هر نما و هر قاب. استادیومی که با نام آقای پروفسور گره خورد. با شخصیت آرسن ونگر.
ژوزه مورینیو
کله شق باقی مانده بود. سرسخت و دماغ بالا. مشت های گره کرده. زبان تیز. بارها گفته بود "نباید هویت تان را از دست بدهید. خودتان باقی بمانید.از کسی بیم به دل راه ندهید. تلاش نکنید سیاسی شوید. تلاش نکنید مقلد باشید. خودتان بمانید. فقط خودتان. نسخه های کپی همیشه بدتر از نسخه های اصل می شوند. همیشه و همه جا". او خودش باقی مانده بود. فقط خودش.
پپ گواردیولا
بارسلونای گواردیولا یادآور چهره یانوس بود. سری با دو صورت در دو سوی مختلف. یکی چروک و خردمندانه که بازتابنده آفتاب کاتالونیا بود و صورتی دیگر در آن سو نمایانگر فوتبال هلند...همه چیز حول جابجایی توپ بنا می شد. با حرکات دائمی و سریع. با پاس های کوتاه و تک ضرب. با رفتن هوشمندانه به موقعیتی جدید. با دویدن بی وقفه به مسیر درست. با پرهیز از دویدن کورکورانه بی ثمر. آن چه بازیکنان بارسا در آن استاد بودند. آن چه آنها را از دیگران، از همه متمایز می ساخت.