احمد که مردد شده در داخل دانشکده راه میفتد.از حیاط سیمانی قدم زنان می رود به سمت شرق دانشکده که حیاط به یک پرتگاه کوچک ختم میشه میره جایی که کسی معمولا وای نمیسته.مسلما هیچ زوج عاشقی هم دوست ندارند دوربین مدار بسته دانشگاه روی اونها زوم کنه. با خواهر بزرگترش تماس می گیرد.سلام محدثه خوبی؟ محدثه:احمد کجایی؟چرا جواب نمیدی؟ احمد:هییی ،سرکلاس بودم! محدثه:چیه چرا باز آه میکشی؟ صدای احمد کمی پایین می رود:به من پیشنهاد شده که یک مقداری پول به من بدن من جای یک نفر دیگه برم گیلان! محدثه:اصلا فکرشم نکن! احمد:پول کمی نیست ها! میگه اندازه یک ماشین معمولی به من میده! محدثه:احمد تو چقدر زحمت کشیدی اونجا باشی؟ احمد:کم.محدثه:بچه آخه تو چرا همیشه خودتو کمتر از دیگران میبینی!احمد:نمیدونم.محدثه:اصلا فکرشم نکن مطمئن باش مامان و بابا هم مخالفند.احمد با بغض میگه:آخه محدثه خوب من که حتی سر خوابگاهمم با هزار التماس تونستم راضیشون کنم چرا رو پای خودم وای نایستم! محدثه:آخه احمد تو همیشه از 365 روز سال 366 روزشو مریض بودی و از همون بچگی از همه ما ضعیفتر بودی.چطور میخوای هم کار کنی هم درس بخوونی!ضمنا احمد نبی تو یک چیزهایی داری که میتونی خارق العاده باشی.به من اعتماد کن تا الان بهت دروغ گفتم؟ احمد:نه! محدثه:پس حالا هم به من اعتماد کن!
احمد میره به سمت ساختمون سیمانی.هوا کمی سرد شده.یک نسیم آرومی میوزه و کارگرای خدماتی سبز پوش به درخت ها و گل ها آب میدن.احمد محمد رو میبینه که طبق معمول همیشه این مدت با دلسا در حال گپ و گفت و خنده هست.احمد سرشو پایین میندازه و یک سلام آروم به اون دو نفر میکنه.محمد:سلام بلد نیستی؟ احمد:سلام کردم نشنیدی! دلسا:ما که نشنیدیم.احمد:من تصمیم رو گرفتم خانم نجار (دلسا نجار) نمیتونم قبول کنم؟ دلسا:چرا؟ احمد:خانواده ام مخالفند! دلسا:خوب مگه بچه هستید؟خودتون نمیتونید تصمیم بگیرید.احمد:خودم هم برای اینجا تلاش کردم میخوام خودمو نشون بدم! دلسا:خوب مثلا اینجا میخوای چیکار کنی برو شهرت پیش خونواده ات!!بذار ما اینجا راحت باشیم.احمد کمی ناراحت میشه:شرمنده نمیتونم.بازم ممنون از پیشنهادتون.محمد:خوب راست میگه دیگه یک ماشین میذاره زیر پات چی میخوای دیگه؟ احمد:من بیشتر و بیشتر از اینها رو میخوام بدست بیارم.من نیومدم که برم.من آرزوهای بزرگی دارم میخوام شماره یک کشور باشم.دلسا میخنده:آقا شما هم تو توهمید ها!! این پول بگیر و خوش باش! احمد:پولتون ارزونی خودتون من راهمو میرم و میخوام تلاشمو کنم.دلسا:برات گرون تموم میشه ها!! احمد میخواد جوابشو بده.محمد میگه:بسه جر و بحث نکنید.احمد به نفعت بود. احمد:من نمیخوام.پولتونم بهتره جای دیگه ای خرج کنید.احمد زیر لب میگه:همون یک مقدار بینی اشم بزنی له کنی.دلسا :جانم چیزی فرمودید.احمد لبخند میزنه:نخیر
محتشم،محمود،باقر سه تایی از بیرون دانشکده از در دانشکده دارند میان.باقر میگه بچه ها نمیاین کلاس فیزیک رو بریم؟ احمد از دلسا و محمد دور میشه و میگه چرا؟کلاس خالی بعد از ظهر هستش و هر چهار نفر خوابشون میاد.احمد:محتشم من ناهار که خوردم داغون شدم.محمود و باقر دو تایی با هم میگن:واسه کافوره! احمد:کافور؟؟؟ محمود:یعنی تو نمیدونی کافور چیه؟باقر:چیکارش داری آقا رو! ببین نبی جان!! کافور برای اینه که بچه ها که سر و گوششون زیاد میجنبه یکم آروم شن.احمد: میگم ناهار خوردم یک حالی پیدا کردم.دلم میخواد فقط بخوابم.محمود:فهمیدن با استاد شادی سر و سری داری ریختند بچه خوبی بشی! احمد:هیس دخترها دارند میان زشته!
دلسا با همون دختر تپل بزرگ و هدی میان سر کلاس.(اسم دختر تپل فاطمه صورت سفید لب های بزرگی داره و بیشتر چهره اش شبیه ماهی های بزرگ کف اقیانوس هست).اونها ردیف جلو می نشینند.فاطمه به هدی و دلسا میگه:بچه ها همیشه یادتون باشه سنگ بزرگ نشونه نزدن هست.آدم باید اندازه ذهنش ادعا کنه.خودم 95 درصد ریاضی رو زدم ولی ادعایی ندارم!!دلسا لبخند موذیانه ای میزنه.احمد یک نگاهی به دلسا میکنه و توی دلش میگه:عجب حرومزاده ای هست میخواد کلاس رو روی سر من خراب کنه! محمد یک خنده آروم میکنه.فاطمه میگه چیه آقا! محمد:خوب پس زیست رو منفی زدید که اومدید شیمی!! فاطمه سرخ شده برمیگرده و میگه: نخیرم خودم دوست داشتم بیام شیمی.محمود از چند ردیف عقبتر میگه:براوو! فاطمه مینشینه سرجاش.
کلاس پر می شود. مرجان هم می آید دو دوست جدید پیدا کرده نسرین و الناز.نسرین یک دختر چادری عینکی با جوش های فراوان روی صورت هست که قیافه اش بی تفاوت به نظر میرسه.الناز یک دختر با لنزهای چشم سبز و موهای طلایی هست که در نظر اول چشم باقر،محمود و محمد را می گیرد.مرجان به الناز میگه:الناز بیا این ردیف های وسط بشینیم پشت احساس راحتی نمیکنم.باقر اخم میکنه.صدای خرو پف یکی بلند شده.صدای خنده و همهمه بلند میشه.بله ظاهرا احمد بر اثر کافور خوابش گرفته.هدی:یکی این بچه رو بیدار کنه.آقای امجدیان(محمد امجدیان) بیا ایشون رو بیدار کن.احمد بیدار میشه! کیه چیه اینجا کجاست؟احمد سرخ میشه.میره از کلاس بیرون یک آب سرد کن در طبقه کلاس یعنی طبقه همکف هست.دکتر بلوریان وارد کلاس میخواد بشه(دکتر بلوریان یک مرد چهل و دو سه ساله هست که موها جلوی سرش ریخته و قیافه اش هم خیلی حزب الهی هست).احمد دست پاچه میشه:استاد اومدیم الان میایم.دکتر بلوریان:باشه جایی نرفتم که.احمد میدوه و وارد کلاس میشه و سرجاش میشینه.
دکتر بلوریان برنامه اشو برای کلاس اعلام میکنه.بچه ها من سه تا امتحان میان ترم ازتون میگیرم و ازتون میخوام فیزیک رو جدی بگیرید.کل کلاس:آخه استاد فیزیک که درس مهمی نیست ما شیمی هستیم.دکتر بلوریان:بالاخره درس توی چارت شماست و چهار واحده.محمد که اینبار کنار احمد نشسته آروم میگه:فکر کن چهار واحدی رو بشیم 10.دکتر بلوریان میشنوه و میگه :اونوقت باید چند ترم تلاش کنید که بتونید تاثیر این نمره بد رو کم کنید.دکتر بلوریان خوب ببینم پایه فیزیکتون چطور هست.یک سوال مطرح میکنم ببینم کسی یادش هست.دکتر بلوریان سوال رو مینویسه.چند دقیقه میگذره! احمد سعی میکنه سوال رو حل کنه محمد هم از روی احمد کپی میکنه.اما احمد منصرف میشه چون احمد از رفتن جلوی جمع وحشت داره(چون موقع حل سوال سوتی دادن رو دوست نداره و اعتماد به نفسش کمه حتی اگر سوال رو بدونه هم نمیاد جلو و خوشا به حال محمد که از نوشته های احمد استفاده میکنه).آفتاب فخاریان و هدی دستشون رو بالا می برند.باز هم آفتاب فخاریان میره جلوی تخته.سوال رو حل میکنه.فاطمه بلند میگه:پرچم دخترها بالاست.محمودم از پشت میگه:ماشاالله فمینسیت های کلاس! احمد با اعصاب خراب نشسته.دندونهاشو رو هم فشار میده کلاس تموم میشه.دلسا لبخند موذیانه ای میزنه.آیا احمد میتونه دلسا و دوستانشون رو در یک هشت اول ادب کنه؟