لباس فرم ارتش رو تا کردم و مرتب روی تخت گذاشتم. با چند نفری که تختهای کناریم میخوابیدن خداحافظی کردم و کیف به دوش, از خوابگاه خارج شدم. سر راه به اتاق وینسنت سر زدم:
- هی! وینسنت اینجا نیست؟
پسری که پشت به من وسط اتاق ایستاده بود به سمتم برگشت:
- نه برای کاری بیرون رفته!
- خیلی خب! پس هر وقت برگشت بگو اومدم ازش خداحافظی کنم که نبود
پسر سری تکون داده و به راهرو برگشتم. چند لحظه بعد با صدایی سر جام ایستادم:
- بگم کی ازش خداحافظ کرده؟
- ماتیلدا... ماتی!
***
- خب کوپر! تو میخواستی به ارتش ملحق بشی که متاسفانه نشد و یه ساق دست شکسته برات موند! اما امیدوارم که در جای دیگهای موفق باشی!
- ممنون فرمانده
دستش رو فشردم و برای همیشه ازش خداحافظی کردم. به سمت پارکینگ رفتم و به موتورم استارت زدم. کاغذ کوچکی رو که روش آدرس رو نوشته بودم از جیبم دراوردم و سعی کردم حفظش کنم:
- خیابان اندرو.. ساختمان هشتاد... بریم رفیق! راه زیادی در پیش داریم!
***
دستی روی موهام کشیدم و کُتم رو توی تنم مرتب کردم. سوار آسانسور شدم و دکمهی طبقهی هجدهم رو فشردم.
روبه روی میز زن چشم بادومیای که ظاهرا منشی بود ایستادم:
- با مستر اسکات قرار داشتم!
یکمی توی چشمهام نگاه کرد و با کمی لهجه گفت:
- رمز ورود!
با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم "چی؟" که دیدم به بادیگاردی که پشتم بود اشاره کرد و اون هم دستهام رو محکم از پشت گرفت. درد توی دستم پیچید:
- چیکار میکنی روانی, ولم کن.. بهت میگم ولم کن عوضی..
در اتاق رو به رویی باز شد و مرد کت و شلوار پوشی ازش بیرون اومد. زن چشم بادومی جلوی پاش بلند شد و گفت "مستر اسکات!". یکم که توی چهرش دقیق شدم شناختمش. مرد با اخم و کاملا جدی گفت:
- هِی هِی چیکار میکنید..؟!
و با دست به بادیگارد لعنتی اشاره کرد و اون هم دستهام رو آزاد کرد. دستم رو از روی گچ فشردم و رو به مرد با تعجب گفتم:
- وینسنت! تو اینجا چیکار میکنی؟!
یه دستش رو روی شونم گذاشت و با دست دیگش به اتاق اشاره کرد:
- بیا ماتی.. همه چیز رو برات توضیح میدم..
نشسته بود پشت میزش و با فنجون قهوش بازی میکرد که صدام درومد:
- خب؟
- خب چی؟
- خب اینکه یه سرباز ارتش توی طبقهی هیجدهمه یه برج و توی این دفترکار, دقیقا چیکار میکنه؟
خندید, و این دفعه صدای خندش روی اعصابم خش انداخت:
- بهم بگو ماتی.. به تو دقیقا چی گفتن؟
- گفتن که به من توی ارتش نیاز ندارن و کم مونده بود بگن که اونجا از یه طی کش هم بی ارزش ترم و در آخر یکی از اون کله گندهها آدرس اینجا رو بهم داد و گفت از خوابگاه که خارج شدم, مستقیما بیام اینجا و با هیچ احدی هم دربارش صحبت نکنم, حتی فرمانده کلارک!
- خب! و تو برات سوال نشد که اگه بهت نیاز ندارن, چرا فرستادنت به اینجا؟
- برای من خیلی سوال پیش اومد که همشون بی جواب موندن!
از جاش بلند شد و پشت به من, رو به ویوی شهر, پشت شیشهها ایستاد:
- تو به درد ارتش نمیخوردی ماتیلدا. البته از هر لحاظ خوب بودی, اما چیزی که تو داری, توی ارتش تلف میشه!
سکوتم پر از سوال بود. نمیفهمیدم چی میگه. تمام تلاشم برای چیزی که میخواستم از دست رفته بود, برای انتقام خون امی, و این مرد ایستاده بود و از تلف شدن چیزی حرف میزد که نمیدونستم چیه.
- زنهایی مثل تو کم پیدا میشن. با این حد از انگیزه و استعداد, تو دقیقا همون چیزی هستی که من دنبالش بودم..
***
کلافه و بی هدف راه میرفتم. هیچ چیز درست پیش نمیرفت. مغزم از فکر خالی نمیشد..
- گفتم کسی نباید تو رو بشناسه!
وسط پیاده رو ایستادم و چشمهام رو از خشم روی هم فشار دادم:
- تو.. به چه حقی دنبال من راه افتادی..
- اومدم منتظر بمونم تا فکرهاتو بکنی
سمتش برگشتم و توی صورتش داد زدم:
- چه فرقی میکنه وقتی تهش با تهدید مجبورم میکنی قبول کنم؟
خیلی ریلکس دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و با لبخند بیشتر حرصم داد:
- در عوض مهلت فکر کردن داری!
نگاهم بین چشمهاش میچرخید و فقط یه فکر توی سرم بود, انگار که ذهنم رو خونده باشه گفت:
- اگه میتونی امتحانش کن!
چند لحظه مات نگاهش کردم, اما توی یه حرکت پا به فرار گذاشتم, با تمام قدرتی که داشتم میدویدم, هر چی دورتر. یک لحظه سر برگردوندم تا ببینم وین دنبالمه یا نه. نبود, تا به خودم اومدم محکم خوردم به یه مرد. اما وحشت زده دوباره دویدم. این سمتهارو درست بَلَد نبودم و فقط دنبال راه فرار میگشتم. پیچیدم توی یه خیابون, تهش دوتا کوچه بود, سمت چپ رفتم و خوردم به بن بست. راه رفته رو برگشتم و تا به سر دوراهی رسیدم, یه لکسوز مشکی جلوی پام ترمز کرد. در ماشین باز شد و وینسنت اومد بیرون:
- خب! حالا نظرت چیه؟ خوب فکرهاتو کردی؟!
مستقیم به سمتش رفتم که بزنمش و فرار کنم. هر مشتی که به سمتش مینداختم رو یا میگرفت, یا جاخالی میداد, اگر هم بهش میخورد, دوبرابرش رو پسم میداد. با صورت پرتم کرد روی زمین و دستهام رو از پشت نگه داشت:
- متاسفم ماتی, اما راه گریزی نداری..
***
داخل یکی از واحدهای یه ساختمون معمولی شدیم. همه چیز داخل خونهی کوچیک, ساده بود. وین نشست روی تنها کاناپهای که رو به روی تلویزیون بود و پا روی پا انداخت:
- نمیخواستم بهت صدمه بزنم اما خودت مجبورم کردی. ازین به بعد هم اینجا ساکن میشی. با کسی هم در ارتباط نخواهی بود. خودم بهت خبر میدم که چه موقعی باید چیکار کنی.
- حالم ازت بهم میخوره..
- میدونم, اما تو انتخاب شدی! شاید نباید اینقدر از خودت پشتکار نشون میدادی!
بلند شد و جلوم ایستاد. لبخند روی لبهاش حال به هم زن بود. تف انداختم جلوی پاش. از عصبانیت فکش منقبض شد. چیزی نگفت, رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
***