EDRIS Kavehراهنمایی که بودم یه اسباب بازی فروشی تو مسیر خونه م تا مدرسه بود !
تو ویترین این اسباب بازی فروشی دو آدم لگویی ای خیلی بزرگ بودش که از قد الان منم بلند تر بود !
لباس های فرعون و همسر فرعون تن شون بود
با خودم میگفتم این بابامه
اینم مامانمه !
هر وقت که دلم میگرفت میرفتم دمه ویترین همون اسباب بازی فروشی با مامان و بابام حرف میزدم
به خودم قول داده بودم وقتی که بزرگ بشم یه روز مامان بابام رو میخرم شون !
اما تا قبل از اینکه من بخوام بزرگ بشم یکی دیگه پدر مادرم رو خریده بودش !!!!!
اینکه یکی دیگه بابا مامانم خریدش تلخ ترین خاطرم نبودش !
چون تلخ ترینش اینکه خودم میخرمشون ولی چشم هام رو باز میکنم میبینم همش خواب بود !
رویا های قشنگی که واقعیت خلاف شون رو به من ثابت میکنه و هیچ وقتم قرار نیست تو دنیای واقعی حقیقت داشته باشن تلخ ترین خاطرات من هستن !