عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن باشد که داد شادیها داد
زاده است مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
❤ مولانای جان ❤
🌹 رباعیات مولانا ، رباعی 761 🌹
ننگـــــرم در تـــو، در آن دل بنگــرم
تحفـــه او را آر ای جــــان بــــردرم
با تـــو او چــون است هستم من چنان
زیـــر پــای مــــادران باشــد جنــان
❤ مولانای جان ❤
🌹مثنوی معنوی / دفتر پنجم 🌹
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد در آتش در فکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت
اندر آ ای مادر اینجا من خوشم
گر چه در صورت میان آتشم
چشمبندست آتش از بهر حجیب
رحمتست این سر برآورده ز جیب
اندر آ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندر آ و آب بین آتش مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندر آ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ میدیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم رستم از زندان تنگ
در جهان خوش هوای خوبرنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسی دمی
نک جهان نیست شکل هست ذات
و آن جهان هست شکل بیثبات
اندر آ مادر بحق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندر آ مادر که اقبال آمدست
اندر آ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا
من ز رحمت میکشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
اندر آ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهادست خوان
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذابست آن همه
اندر آیید ای همه پروانهوار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ میزد درمیان آن گروه پر
همی شد جان خلقان از شکوه
❤ مولانای جان ❤
به خانهای که نه در وی زن است، زندان است
چه دخمهای که صدش رخنه هست و روزن نیست
چراغ خانه مرد خدا، زن و بچه است
تو را که نیست زن و بچه خانه روشن نیست
به خانه داری خود هرگز انتخاب مکن
زنی که خانه نگهدار و پاکدامن نیست
اغلب کسان که پرده حرمت دریدهاند
در کودکی محبت مادر ندیدهاند
❤ شهریار ❤
جوانی سر از رای مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد
نه گریان و درمانده بودی و خرد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟
نه در مهد نیروی حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنی کز آن یک مگس رنجهای
که امروز سالار و سرپنجهای
به حالی شوی باز در قعر گور
که نتوانی از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟
چو پوشیده چشمی ببینی که راه
نداند همی وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردی که با دیدهای
وگر نه تو هم چشم پوشیدهای
معلم نیاموختت فهم و رای
سرشت این صفت در نهادت خدای
گرت منع کردی دل حق نیوش
حقت عین باطل نبودی به گوش
❤ سعدی جان ❤
🌹 بوستان سعدی / باب هشتم 🌹
🌷 به پستهای دیگه هم سر بزنید 🌷
🌸 خدا نگهدار همه مادرا باشه 🌸
🌼 روز ❤ شادباش 🌼