مطلب ارسالی کاربران
قسمتی از کتاب محلل صادق هدایت
پدرم از آنهایی بود که نعلين جلو پایش جفت میشد. اسمش راکه میبردند یکی میگفتند و صد تا از دهانشان میریخت. وقتی بالای منبر میرفت، جا نبود که سوزن بیندازی. بعد از فوت مرحوم ابوی، من جانشین او شدم و در خانه را باز کردم. ماه محرم و صفر نانمان توی روغن بود. یک لفت و لیسی میکردیم.یک شب مرا سر بالین ناخوشی بردند تا دعا بدهم. دیدم دختر هشت یا نه ساله ای در آن میان میپلکید. آقا به یک نظر گلویمان پیش او گیر کرد، جوانی است و هزار چم و خم!پیش از او دو تا صيغه داشتم که هر دو را مطلقه کرده بودم ولی این، یک چیز دیگری بود، باری دو روز بعد یک دستمال آجیل و سه تومان پول نقد فرستادم و عقدش کردم. شب که او را آوردند، آن قدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. از شما چه پنهان، این دختر سه روز مرا که میدید مثل جوجه میلرزید.به هرحال منآنقدر زحمت کشیدم تا او را رام کردم. شب اول از من میترسید، گریه میکرد. خیلی خودداری کردم که به جبر با او رفتار نکردم، از طرفی دیگر چشم و دلم سیر بود و کار کشته شده بودم. قربان صدقه اش رفتم و گفتم تو آن بالای اتاق بخواب من این پایینشب اول قبل از خوابیدن برایش یک قصه نقل کردم، خوابش برد.
شب اول قبل از خوابیدن برایش یک قصه نقل کردم، خوابش برد. شب دوم یک قصه دیگر شروع کردم و نصفش را برای شب بعد گذاشتم. شب سوم هیچ نگفتم تا اینکه خودش بصدا درآمد او گفت: تا آنجا که ملک جمشید رفت به شکار، پس باقیش را چرانمیگویی؟ مرا میگویی از ذوق توی پوست خودم نمیگنجیدم گفتم امشب سرم درد میکند، صدایم نمیرسد اگر اجازه بدهیدبیایم جلوتر و ادامه اش را بگویم! به همین شیوه رفتم جلوتر وجلوتر و جلوتر تا اینکه رام شد ومیرزا یداله با حرارت مخصوصی ادامه داد: نمیدانی چه زنی بود، به همه کارهایم رسیدگی میکرد. همیشه گوشه چادر نماز به دندانش بود. رخت ها را با دست های کوچکش میشست وروی بند میانداخت. پیراهن و جورابم را وصله میزد دیزی
بارمیگذاشت، به خواهرم کمک میکرد، چقدر خوش سلوک، چقدر مهربان! همه رافریفته اخلاق خودش کرده بود. سه سال با هم سر کردیم، در همین زمان بود که وکیل بیوه ای شدم که آب و رنگی داشت و هم ثروتمند بود. آقا برایش دندان تیز کردیم تا این که به خیال افتادم او را به حباله نکاح در بیاورم. زنم بو برده بود. آقا روز بد نبینی، این که ظاهرا ساده وضع بنظر میآمد هر چه به زبان خوش خواستم سرش را شيره بمالم حریفش نشدم. نمیدانستم با وجود این که از بابت حق الوكاله مقدار آن ضعیفه به من بدهکار بود، از اینکار صرف نظر کردم و میانه مان پاک بهم خورد. اما زن من دست بردار نبود. شایدهم دیوانه شده بود. دستش را به کمرش زد و حرفهایی بار من کرد که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشد میگفت الهی عینک را روی نعشت بگذارند، عمامه پر مکرت رادور گردنت بپیچند. از همان روز اول فهمیدم که تو تیکه من نیستی. روح آن بابای قرمساقم بسوزد که مرا به تو داد. من که چیزی نمیدانستم. یک وقت چشمم را باز کردم دیدم، توی بغل تویه قرمساقم. سه سال آزگار است که با گدایی تو ساخته ام این بود مزدم! دیگر با تو نمیتوانم زندگی کنم مهرم حلال جانم آزاد!آنقدرگفت و گفت که من از جا در رفتم. همینطور که سر شام نشسته بودم، ظرف ها را برداشتم پرت کردم میان حیاط و پا شدیم با هم رفتیم به حجره آشیخ مهدی و زنم را در حضور او سه طلاقه کردم. میرزايداله دست روی دستش زد و ادامه دادفردایش پشیمان شدم، ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و زنم به من حرام شده بود. تا چند روز مثل دیوانه ها در کوچه و بازار پرسه میزدم. بعد از این دیگر من روی خوشی به خودم ندیدم نه خواب داشتم نه خوراک دو ماه ناخوش بستری شدم.رمقی که پیدا کردم، عزمم را جزم کردم تا به هر وسیله ای که شده دوباره او را به دست آورم. معلوم بود اگر لب تر میکردم صد تا دختر پیشکشم میکردند، اما او چیز دیگری بود. عده زنم به سر آمد هرچه جل و پلاس و کتاب پاره ته خانه برایم مانده بود فروختم. هجده تومان پول جور کردم. چاره ای نداشتم مگر این که یک نفر محلل پیدا کنم که زنم را برای خودش عقد بکند و جماع صورت گیرد و بعد طلاقش بدهد تادوباره بعد از انقضای سه ماه و ده روز، من بتوانم او را بگیرم یک بقال الدنگ پفیوزی در محله مان بود که هف تا سگ صورتش را ميليسید سیر میشد. از آنهایی بود که برای یک پیاز، آدم سرمیبرد! رفتم با او ساخت و پاخت کردم که ربابه را عقد بکند،بعد او را طلاق بدهد و من همه مخارج را به اضافه پنج تومان به او بدهم. او هم قبول کرد. گول مردم را نباید خورد همین مرتیکه پفیوز زنم را عقد کرد. نمیدانی چه حالی شدم که آمد به او گفتم الوعده وفا، ربابه را طلاق بده، پنج تومان پیش من داري. هنوزصورت شیطانی اش جلو چشمم است، خندید و گفت زنم است کفل نرمی هم دارد، یک مویش را نمیدهم هزار تومان بگیرم!چنان برق از چشمم پرید که یک لحظه دنیا جلو چشمم تیره وتار شد. نمیدانی کجای آدم میسوزد. دود از کله ام بلند شد. به اندازهای حالم منقلب بود، که نتوانستم جوابش بدهم. از همان راه رفتم بازار سمسارها. عبا و ردایم را فروختم، یک قبای قدک خریدم. کلاه نمدی سرم گذاشتم. گیوه هایم را ور کشیدم و راه افتادم. از آن وقت تا حالا سلندر و حیوان از این شهر به آن شهر از این ده به آن ده میروم. دوازده سال آزگار ويلان و سرگردانم. گاهی نقالی میکنم، گاهی معلمی، برای مردم کاغذمینویسم، در قهوه خانه ها شاهنامه میخوانم و نی میزنم میخواهم همین طور عمرم بگذرد. خیلی چیزها آدم دستگیرش میشود، وانگهی دیگر پیر شدیم. افسوس که تجربه هایمان دیگر به درد این دنیا نمیخورد! امان از دست این زن ها....