کاری از حزب استادان
Downfall (سقوط )
محصول : 2004 آلمان
⚜️ امتیازات فیلم :
🔰 IMDB : 8.2/10
🍅 Rotten Tomatoes : 90/100
«سقوط» سومین فیلم مهم درباره ده روز آخر زندگى هیتلر است كه با فاصله زمانى زیادى از دو فیلم «هیتلر: ده روز آخر» (۱۹۷۳) و فیلم «پناهگاه زیرزمینى» (۱۹۸۱) ساخته شده است.
در برخى محافل این ساخته الیور هیرش بیگل را به خاطر همدردى فیلم با شخصیت پیشوا مورد انتقاد قرار داده اند. اما موضوع اینجاست كه نمى توان پا را فراتر از واقعیات گذاشت. برونو گانز بسیار قدرتمند در نقش هیتلر ظاهر مى شود و او را آدمى كم حوصله و پریشان احوال نشان مى دهد كه دائم عربده مى كشد و داد و قال به راه مى اندازد. فقط در صحنه اى از فیلم كه سال ۱۹۴۲ را به تصویر مى كشد (و هیتلر مى خواهد از بین چند زن یك منشى براى خود انتخاب كند) مى بینیم كه هیتلر تقریباً حالتى پدرانه به خود مى گیرد. به جز این صحنه در سایر سكانس هاى فیلم او مردى است بى وجدان كه وجودش به طرز دیوانه وارى پر از نفرت است. او اعتقاد دارد كه مردم كشورش مستحق مرگ هستند چون دیگر به درد زنده ماندن و زندگى كردن نمى خورند.
اما تأمل برانگیزترین صحنه فیلم، به شخصیت پیشوا مربوط نمى شود بلكه مربوط به همسر ژوزف گوبلز است. این زن – در صحنه اى كه از كتاب هاى تاریخ حذف شده است- به كودكان خود داروى خواب آور مى خوراند و هنگامى كه بچه هایش در خواب هستند كپسول هاى سیانور را در میان دندان هاى تك تكشان مى شكند. او این كار را در كمال خونسردى انجام مى دهد، چنان كه گویى یك روبوت بى احساس است. این صحنه فیلم بسیار تكان دهنده است و اگرچه در آن خبرى از خون و خونریزى نیست اما دیدنش بسیار آزار دهنده و دشوار است. شاید بتوان با دیدن چنین سرسپردگى كوركورانه اى دریافت كه چرا هیتلر در اوج قدرت چنان انسان خطرناكى بوده است. كدام كاریزما مى تواند مادرى را مجاب كند كه با دستان خودش به زندگى كودكانش پایان دهد، به جاى اینكه به آنها اجازه بدهد در دنیایى كه دیگر خبرى از حزب نازى نیست در آرامش زندگى كنند؟
با ورود ارتش روسیه به شهر برلین اساساً فیلم به پایان مى رسد و تقریباً سرنوشت اغلب نقش آفرینان اصلى فیلم معلوم مى شود؛ از جمله سرنوشت هیتلر، گوبلز (و همسرش)، اوا برون، یونگه و تعدادى از ژنرال ها و آجودان هایشان. سرنوشت سایرین (كسانى كه بعد از سقوط پناهگاه زیرزمینى زنده ماندند) نیز از طریق شرح تصویرهاى آخر فیلم عنوان مى شود. «سقوط» دامنه دید وسیعى دارد اما كانون تمركز خود را از دست نمى دهد. با چنین شیوه اى مى توانیم یك سوى این تراژدى عظیم را درك كنیم، به جاى آنكه با اطلاعات پراكنده و نامنسجم بمباران شویم.
Babel (2006)
⚜️ امتیازات فیلم :
🔰 IMDB : 7.4/10
🍅 Rotten Tomatoes : 69/100
بابل (Babel) فیلمی در ژانر روانشناسی درام به کارگردانی الخاندرو گونسالس اینیاریتو و نویسندگی گییرمو آریاگا به سال ۲۰۰۶ است. برد پیت، کیت بلانشت، رابرت فایف، گائل گارسیا برنال، کوجی یاکوشو و رینکو کیکوچی ستارگان فیلم هستند. این فیلم در هفتاد و نهمین دوره جوایز اسکار در ۷ شاخه نامزد دریافت جایزه بود که در رشتهٔ بهترین موسیقی فیلم برندهٔ جایزهٔ اسکار شد. این جایزه به گوستاوو سانتائولایا سازنده موسیقی متن فیلم تعلق گرفت.
«بابل» آخرین قسمت از سهگانهای صاحب سبک که «الخاندرو گُنزالز ایناریتو» آن را با «عشق سگی» آغاز کرد و با «21 گرم» ادامه داد است. در میان این سه فیلم، یقیناً درک مفاهیم «بابل» از آسانتر است. همچون «21 گرم» (و در درجهای پایینتر «عشق سگی») این فیلم همچون یک پازل است، با اتفاقاتی مختلف که در زمانها و مکانهای مختلف طی 5 روز به وقوع میپیوندند. در هر حال، کنار هم گذاشتن قطعات این پازل آسانتر از دو فیلم قبلی است. (در برابر فیلمهای دیگر این سهگانه، این فیلم همچون یک جورچین 50 تایی در مقابل جورچینی 250 تایی است). سردرگمیهایی که برای مخاطب پیش میآید خیلی زیاد نیستند، و بکگراند قصه مشخص است و میتوان به راحتی ارتباط هر سکانس با سکانسهای دیگر و سپس کل داستان را فهمید. این باعث میشود اهمیت داستان از ساختار فیلم بیشتر باشد. داستان فیلم بسیار گیراست، و در آن نشان داده میشود که چگونه یک اشتباه و لغزش کوچک در قضاوت میتواند منجر به پیامدهایی تراژدیک شود. این فیلم همچنین توضیح میدهد در دنیای کوچک امروزی ما چقدر در برقراری ارتباط مشکل داریم و ضعیف هستیم. با احتساب آن تمهای فرعی، فیلم پیامهای “کوچکتری” هم برای آن بخشهای جداییناپذیر دارد. چهار مورد از این دست وجود دارد. اولی دو کودک در یک کوهستان در مغرب را تحتالشعاع قرار میدهد. پدر آنها یک تفنگ برای مقابله با دزدان گوسفندانشان خریده است. یکی از پسرها، میزان برد این اسلحهی شکاری را با شلیک کردن به اطراف یک اتوبوس توریستی میسنجد.
دومین بخش در مورد سوزان (با بازی «کیت بلنشت») و ریچارد («با بازی «برد پیت») زوج آمریکایی است که برای تعطیلات به مغرب سفر کردهاند. به او تیراندازی شده و او توسط آن گلوله که توسط پسرها شلیک شده به شدت زخمی میشود، این ماجرا و تلاش او برای زندگی تبدیل به یک سوژهی جهانی در مورد ترویسم میشود. سومین بخش بر دو فرزند سوزان و ریچارد (با بازی «اِلِ فانینگ» و «نیتن گَمبِل») تمرکز میکند، کودکانی که توسط یک مهاجر غیرقانونی به نام آملیا (با بازی «آدریانا بارازا») مراقبت میشوند. وقتی والدین آنها به موقع به خانه نمیرسند، آملیا و خواهرزادهاش (با بازی «گائل گارسیا برنال») تصمیم میگیرند که با بچهها از مرز مکزیک عبور کنند تا به عروسی پسرش بروند. وقتی پلیس مرزی به آنها در راه بازگشت مشکوک میشود، نتایجی جالب به وقوع میپیوندد. بالاخره، در ژاپن، دختر کر و لال نوجوانی به نام چیکو (با بازی «رینکو کیکوچی») تصمیم میگیرد با دنیایی که اندکی با او مهربان است پنجه بیفکند و مبارزه کند. مادر او خودکشی کرده و پدرش (با بازی «کُجی یاکوشو») یک فرد سرد و نچسب است. در واکنش به این امر و برای کسب اندکی محبت، او درگیر یک سری شیطنت جنسی خطرناک میشود. اینکه چگونه این خطوط داستانی بهم مرتبط میشوند تا نیمهی دوم فیلم آشکار نمیشود، اگرچه میتوانم بگویم که اتفاق غیرمنتظره و تکاندهندهای رخ نمیدهد. یکی از نقاط قوت «بابل» این است که ایناریتو این توانایی را دارد که با پیامدهای مهم روبرو میشود در حالی که شخصیتهایش باز هم قوی هستند و با مشکلاتی روبرو هستند که مرگ و زندگی یکی از آنهاست. اینجا هیچ شخصیت بدی نیست. ارتکاب به جرم وجود دارد، اما هیچکدام در سطح جهانی نیستند. لغزشها و خطاهای کوچک کم کم جمع میشوند و پیامدهایی غیرمنتظره و غیرقابل تصور پدید میآورند. تصمیم یک مرد مبنی بر خرید اسلحهای برای حفاظت از گلهاش به تنها ماندن دو کودک در صحرای کالیفورنیا منجر میشود. این تنها یکی از مواردی است که در داستان بابل تنیده شده است. این فیلم به اصطلاح شبیه به «اثر پروانهای» است. (فیلمی که یک تلاش زیرکانه بود برای خلاصه کردن “تئوری هرج و مرج”، در آن فیلم دیدیم که چطور نحوهی تکان خوردن یک بال پروانه میتواند موجب به وجود آمدن طوفان تورنادویی عظیم شود که نصف جهان را نابود میکند).
شاید شخصیترین و دردناکترین داستان مربوط به چیکو است. وقتی موقعیت طوری میشود که او بدنش را به نمایش بگذارد (با موسیقی متنی ساکت و رعبآور) و تنها محو نورافکنها و صدای بلند یک دیسکوی توکیویی میشود، ایناریتو داستان او را به داستانی عمیق، پرمایه و تاثیرگذار تبدیل میکند. به خوبی بقیهی بازیگران این فیلم – که شامل افرادی چون «برد پیت»، «کیت بلنشت»، «گائل گارسیا برنال» میشود- «رینکو کیکوچی» جوان چشمنوازی میکند. کار او غمانگیز و فراموشنشدنی است. به همان مقدار که ما برای دیگر شخصیتهای «بابل» و تراژدیها و سرونشتشان احساس ناراحتی و همدردی میکنیم، برای چیکو نیز میکنیم و حتی دوست داریم برای او گریه کنیم. بابل یک شاهکار از کارگردانی است که تلاش دارد تا دوباره آوازهاش را در جهان پر کند. این فیلم همچون «21 گرم» بسیار جاافتاده و قدرتمند است، و یک پایان ارزشمند بر سهگانهایست که ایناریتو و «گیلرمو آریاگا» نویسندهی این سه فیلم خلق کردند. این فیلم از لحاظ ساختاری بسیار قدرتمند، نوآور و گیرا است. این از همان دست فیلمهای درامیست که وقتی من به سینما میروم دوست دارم ببینم. چه آن را در یک فستیوال شلوغ ببینید یا در یک سینمای مجلل و چند سالنی، بابل با سرافرازی جذبتان میکند. داستان این فیلم پیچیده (البته نه گیجکننده) است، شخصیتپردازی قدرتمندی دارد، و فیلمبرداریاش هم شاهکار است و این موارد کنار هم جمع میشوند و این فیلم را تبدیل به یکی از بهترینهای سال 2006 میکنند.
The Last King of Scotland (2006)
⚜️ امتیازات فیلم :
🔰 IMDB : 7.7/10
🍅 Rotten Tomatoes : 87/100
فیلمهای بیوگرافی به یکی از ژانرهای اصلی سینما تبدیل شدهاند و فیلمهای بسیار خوبی نیز در این ژانر تولید شده است. فیلم The Last King of Scotland محصول سال ۲۰۰۶ با کارگردانی Kevin Macdonald و درخشش Forest Whitaker و James McAvoy یکی از نمونههای بارز یک فیلم خوب در این ژانر است.
این فیلم در مورد یکی از دیکتاتورهای ظالم و مستبد تاریخ، Idi Amin است. Nicholas Garrigan که به تازگی در رشتهی پزشکی در اسکاتلند فارق التحصیل شده است، به دلایلی تصمیم به نقل مکان از اسکاتلند میگیرد تا بتواند به بشریت کمک کند. او به همین دلیل در راستای هدف بشر دوستانهاش، سر از اوگاندا در میآورد در حالی که اصلا از شرایط آنجا خبر ندارد. در واقع، او حین کودتای نظامی اوگانادا وارد این کشور میشود و سفر بسیار متفاوتی از آنچه انتظار داشت، نصیبش میشود.
The Last King of Scotland نشان دهندهی دوران دهشتناکی است که مردم اوگاندا در زمان فرمانروایی Idi Amin از آن رنج میبردند. این که هر کودتایی صرفاً شرایط را بهتر نمیکند، بلکه میتواند بدتر هم بشود و کشور را در ترس، غم و اندوه فرو ببرد. همهی اینها با بازی فوق العادهی Forest Whitaker قابل لمستر شده است. این مرد توانست چهرهی واقعی یک دیکتاتورِ خون خوار را شاید حتی بهتر از خود Idi Amin نشان دهد و دیکتاتور بهتری باشد. او برای این که بتواند بهتر در نقشش فرو رود به اوگانادا سفر میکند و با شخصیت Amin بیشتر آشنا میشود. این فیلم از نگاه Nicholas Garrigan روایت میشود و نگاه نزدیکتری به زندگی یک دیکتاتور و قتل و جنایتهایش را به مخاطب نشان میدهد. بازی خوب James McAvoy را نیز نباید از یاد برد. تنظیم موسیقی این فیلم بر عهدهی Alex Heffes است که با Kevin Macdonald همکاری نزدیکی دارد و موسیقی بیشتر کارهای او را برعهده داشت. Heffes از فرهنگ آفریقایی استفاده کرد و موسیقی بسیار باور پذیر و زیبا را پدید آورد که به ارتباط بیشتر مخاطب با فیلم کمک بسزایی کرد. در کل The Last King of Scotland یک شاهکار در تاریخ سینما نیست اما یکی از فیلمهای خوب سینما است و صد البته ارزش دیدن را دارد.
Dancer in the Dark (2000)
⚜️ امتیازات فیلم :
🔰 IMDB : 8/10
🍅 Rotten Tomatoes :69/100
«فیلم باید مانند ریگی در کفش درد ایجاد کند. هیچ دلیل دیگری برای سینما رفتن وجود ندارد. اگر آدم بخواهد چیز زیبایی را تجربه کند ، برای این کار چیزهای دیگری هست مثل قایقسواری. در وجود هر آدمی مقدار زیادی قساوت نهفته ، من فقط در فیلمها آنها را فاش میکنم، روسو میگوید انسان حیوانی بیمار است؛ و من هنوز آنقدر دچار خودبزرگبینی نشدهام که خودم را انسان ندانم. هنر باید انسان بودن را نشان بدهد. من به آن ایماندارم.»
این سخن از لارس فون تریه کارگردان صاحب سبک و دارای نگاه دانمارکی در تمام آثار وی از زمان جنبش دگما ۹۵ تا به امروز نمود داشته و دارد. به راستی که چرا فیلم می بینیم و یا اصلا از آن مهم تر چرا شخصی قلم ، ساز ، دوربین و متریال های هنر را به دست می گیرد و به خلق کردن می پردازد. این پروسه خلق کردن چیست و چرا طی می شود ؟ برای مصرف شدن توسط مخاطب ؟ یا به عینیت در آوردن اندیشه و چگونه نگریستن خالق با استفاده از متریال های هنری ؟ در باب فون تریه با قطعیت باید گفت مطمئنن مورد دوم. در جهان فون تریه بیش از هر کارگردان دیگری«انسان بودن» را می بینیم. نگاهی جزئی نگارانه به خوی انسانی و حیوانی در ذات بشر و هر آنچه که او به آن می اندیشد و به عینیت در می آورد.
سینمای فون تریه زن را برای این نگاهی جزئی نگارانه انتخاب می کند. زنان که هر کدام ویژگی های شخصیتی متفاوتی دارند و هر کدام از زن های فون تریه نفاب متفاوتی از آنچه هستند و یا می توانتد باشند نمایان می کنند. ولی یک نگاه به زن در تمام فیلم های فون تریه مشابه است و آن مردان و یا «دیگران» هستند که از زن ، چه جنسی و چه روحی ، استثمار می کنند و به زن به مثابه یک کالای مصرفی برای ارضا شدن نگاه می کنند. البته که این دیگران و یا بهتر بگوییم«گرگ های درنده» تنها مردان نیستند و در داگویل شاهد یک محله ی درنده هستیم.
رقصنده در تاریکی فیلم موزیکالی از لارس فون تریه است. اول از همه باید گفت ژانر موزیکال به این معنا است که فیلم سرخوش ، موزون ، حال خوب کن و بزن و برقص است ولی این فیلم لارس فون تریه ، کارگردان افسرده و دارای جهان بینی اروپایی است. کسی که جدا از مضامین و نوع نگاهش ، از لحاظ فرمال و تکنیکال هم به شدت در سینمای حال حاضر حائز اهمیت است. از شکستن قواعد خط فرضی تا جامپ کات و یا بیش از صد کات در یک سکانس دو دقیقه ای و عوض کردن مداوم جای دوربین که همگی سینمای وی را ویژه کرده است.
فیلم رفصنده در تاریکی در باب جبر است. زنی که حتی شمایل یک دختر باکره را دارد و با فرزند پسرش می تواند نمادی از مریم مقدس در عصر مدرن باشد. مادر تنها و بی کسی که با وجود بینایی ضعیفش سعی دارد تا قبل از کور شدن شبانه روز کار کند تا بتواند اندوخته کافی برای جراحی پسرس فراهم کند.
فیلم در باب خیال است. به رقص در آمدن در هنگامی که کثافت زندگی دارد خفه ات می کند و تو تنها کاری که می توانی انجام دهی تا این سنگینی بیش از حد زندگی خفه ات نکند ، خیال پردازی است. ولی خیال پردازی مادر نابینای داستان نه فانتزی است و نه تخیلی و فرازمینی. بلکه خیال او به رقص در آمدن آدم ها ، آواز خواندن و زندگی کردن یک فیلم موزیکال است.
فیلم در باب حیوان صفتی انسان ها است. انسان هایی که از ضعف تو برای نجات خود استفاده می کنند و در پس نقاب زیبا و خوشگل خود یک حیوان درنده هستند که برای بقا به روح دیگری تجاوز می کنند
در رقصنده در تاریکی فرجام با مرگ است. با سیاهی و جبری غیر قابل تحمل ، با آوازی از جنس زندگی و ترسی که در صدای شخصیت لرزه ایجاد می کند. آن لانگ شاتی که فون تریه در هنگام پایان اعدام و مرگ نشان می دهد و ما مخاطبی که به تماشا نشسته ایم و غمگینیم را مورد تمسخر قرار می دهد. ما تماشاگران/انسان های منفعل ، سانتی مانتال و حیوان صفت که تنها می بینیم و بر آنچه می بینیم تفکر نمی کنیم.
لارنس فون تریه با سینمایش آن کاری را می کند که نیچه با فلسفه سعی در انجام آن داشت. نیچه اظهار داشت فلسفه باید مانند پتکی بر سر زده شود و حالا فون تریه این پتک را نه فقط بر سر مخاطب بلکه بر سر خود و شخصیت هایش نیز می زند.
Dead Ringers (1988)
⚜️ امتیازات فیلم :
🔰 IMDB : 7.3/10
🍅 Rotten Tomatoes :83/100
کمبریجِ ماساچوستنس، سال 1968. «بِورلی» و «الیوت مِنتل» (آیرونز)، دوقلوههای یکسان و هوشمند اهل تورنتو، بهعنوان متخصصان زنان فارغالتحصیل میشوند تورنتو، 1988. «کلرنیوو» (بوژو)، بازیگر مشهوری که فرزند ندارد، به کلینیک باروری «منتل» مراجعه میکند. «دکتر الیوت» مغرور که از این بازیگران آزار طلب خوشش آمده با او ارتباط برقرار میکند و بدون اطلاع «کلر»، «دکتر بورلی» را تشویق میکند جای او را بگیرد «بورلی» خجالتی دلباخته کلر میشود و بر خلاف سابق از فاش ساختن جزئیات رابطه خود برای «الیوت» سرباز میزند. «کلر» با فهمیده ماجرا با عصبانیت با آندو درگیر میشود. «بورلی» ناراحت و آشفته به میگساری و موادمخدر روی میآورد. بعدها در حالی که زندگی حرفهائی الیوت اوج گرفته، «بورلی» دوباره «کلر» را میبیند و آن شبی را هم میگذرانند. در حالی که الیوت در واشینگتن در حال سخنرانی است، «بورلی» نیز زندگی مشترکی را با «کلر» آغاز میکند. وقتی «کلر» برای ده هفته به جرجیا میرود، «بورلی» دیوانهوار حسادت میکند و حالش بدتر میشود «الیوت» میخواهد مسئله اعتیاد «بورلی» پنهان نگه دارد، تصمیم میگیرد خودش ترک اعتیاد او را در کلینیک در نظر بگیرد در حالی که شرایط روحی بورلی بدتر شده و معقولهائی که اسمش را «زنان تغییر شکل یافته» گذاشته ذهنش را به شدت مشغول کرده به «آندرس وولک» طراح (لک) سفارش ساخت مجموعهائی از ابزارهای گروتسک پزشکی را میدهد تا موقع جراحی بیماران از آنان استفاده کند. در نتیجه، هر دو برادر از امتیازاتی که در بیمارستان آن بهره میبرند، محور میشوند. «الیوت» که مطمئن است میتواند برادرش را به حال عادی برگرداند او را در کلینیک زندانی میکند «کلر» به خانه برمیگردد و با «بورلی» تماس میگیرد «بورلی» سرآیدار را به باز کردن در راضی میکند و نزد «کلر» میرود پس از گذشت یک هفته وقتی از «الیوت» هیچ خبری نمیشود، «بورلی» به کلینیک برمیگردد در اینجا دو برادر در لابراتوا پر از آتاشغال خود، رفته رفته سیل قحقرائی طی میکند تا اینکه «بورلی» ضربهائی محلک به برادرش وارد میکند و سپس با «کلر» تماس میگیرد و نمیتواند لب از لب بگشاید او به کلینیک باز میگردد، کنار جسد «الیور» دراز میگشد و خودکشی میکند.
* با شباهت کامل، کراننبرگ خود را، همراه با مارتین استکورسیزی و مایکلمان، در زمره فیلمسازان مالیخوریائی سینمای مدرن آمریکا تثبت میکند. شاخص وجه مالیخوریائی کار این فیلمسازان شخصیتهائی از نظر ذهنی متزلزل است که با دلمشغولیهای خود شیفتهوار، از جامعه (بهخصوص زنان جدا میایستد) اما موفقیت فیلم بیش از آنکه بهخاطر مضمون غیر متعارف یا برخورد «علمی» کراننبرگ باشد، مدیون بازی آیرونز است. او نقش دوقلوهائی را که در عین شباهت کامل دو شخصیت متفاوت هستند، با موفقیت بازی میکند. جلوههای ویژه فیلم (کار گوردون اسمیت) نیز قابل توجه است و، به لطف کامپیوتر برای نخستین بار در تاریخ سینما حضور یک بازیگر در دو نقش توأم، روی پرده، مصنوئی به نظر نمیرسد
Back to the Future (1985)
⚜️ امتیازات فیلم :
🔰 IMDB : 8.5/10
🍅 Rotten Tomatoes :96/100
فیلمنامه بازگشت به آینده- که قسمتهای دوم و سوم آن نیز ساخته شده است-را باب گیل و رابرت زمکیس(با استعدادترین دست پرورده استیون اسپیلبرگ) نوشته اند. البته فیلمنامه های دو قسمت بعدی توسط باب گیل نوشته شده او زمکیس کارگردانی آنها را به عهده داشته است. نویسندگان در پیرنگ ساده و جذاب بازگشت به آینده، با یک تیر دو نشان می زنند.که هردو در جلب نظر بیننده ، خصوصاً بیننده آمریکایی تأثیر فراوانی دارد:اول، مخاطب را به سال 1955 (دهه مورد علاقه آمریکاییها) می برند و با تکیه بر جنبه های طنز آمیز فرهنگ عامه، محور اصلی کمدی فیلم را فراهم می کنند. دوم ،نوجوانی را از سال 1985 به آن دهه برده و تضادهایی را نشان می دهند که به وجه دیگری از کشمکش روایی و افزایش تعلیق در فیلمنامه می انجامد. اصولاً در ژانر افسانه -علمی سفر درزمان- به عنوان وسیله ای برای بررسی تضادهای انسانی واجتماعی -کاربرد روایی دارد. این پدیده در رمانها و فیلمهای افسانه -علمی سفر در زمان،برخوردهای عجیب و کشمکشهای نامتعارف مضمون تازه ای نیست،ولی موردی که به فیلمنامه بازگشت به آینده طراوت وجذابی خاصی می دهد، تلفین عناصر افسانه - علمی با وجه کمدی آن است ، وجهی که با حسی نوستالژیک نسبت به دهه 50 و مظاهر آن درمی آمیزد. دوران کمدی رمانتیکهای درخشانی مانند تعطیلات رمی(ویلیام وایلر، 1953)،سابرینا(بیلی وایلدر،1954) و...
گره روایی فیلمنامه واضح و ساده است: مارتی مک فلای باید در سفر به گذشته شرایطی را فراهم آورد که پدر و مادرش با هم آشنا شوند، وگرنه موجودیت خودش به خطر می افتد! او به پروفسور یراون می گوید:«اگه با هم ملاقات نکنن، عاشق هم نمی شن،اگه عاشق هم نشن، ازدواج نمی کنن وبچه دار نمی شن.» در واقع نقطه عطف اول فیلمنامه ، حمله مردان مسلح و پرتاب شدن مارتی به دهه 50 با اتومبیل دلورین او را درگیر کشمکشهایی فراتر از ظرفیت نوجوانی در دهه 80 می کند. مارتی باید کاری کند تا پدرش بر ضعفهای شخصیتی خود پیروی شود. با لورین ازدواج کند، به نویسنده ای موفق تبدیل شود و بنیان خانواده مک فلای را پایه ریزی کند. از طرفی چون مارتی شاهد مرگ پروفسور براون بوده ، نامه ای برای پیرمرد می گذارد تا او را از سرنوشت محتومش در آینده نجات دهد. خلاصه آن که باید در زمان دخل و تصرف کند، سرنوشت را تغییر دهد و آینده متفاوتی را رقم بزند.
طنز فیلمنامه بازگشت به آینده عمدتاً متکی بر کمدی موقعیت است . برای مثال به این صحنه ها توجه کنید: ماجرای تصادف مارتی هنگامی که به جای جرج با اتومبیل پدر بزرگش (پدر لورین) تصادف می کند، تماشای دایی جویی نوزاد در پشت نرده های تخت واین که مارتی م یداند دایی جویی سالها بعد سر از پشت میله های زندان درخواهد آورد.تلاش مارتی برای آن که مادرش بیش از حد با او صمیمی نشود و یا برخوردهای بیف با جرج و مارتی. البته فیلمنامه همچنین از نوعی طنز کلامی-با اشارات سینمایی- استفاده می کند، مثلاً دریکی از فصلها، مارتی برای وادار کردن جرج به شرکت در مجلس رقص خودش را دارت و یدر ،شوالیه خبیث فیلم جنگهای ستاره ای جا می زند، او به جرج می گوید: تو یک «برخورد نزدیک از نوع سوم» داشته ای.(این سکانس در فیلم بسیار کوتاه شده است).
با نگاهی گذرا می توان دریافت که فیلمنامه بازگشت به آینده بر مبنای داستان. ونه شخصیت بنا شده است. که این نکته با درنظر گرفتن زمینه علمی-تخیلی آن چندان عجیب نیست. به همین دلیل آدمهای فیلم عمدتاً تیپ هستند نه شخصیت. مارتی نمونه یک تین ایجر سرزنده، مثبت و کنجکاو آمریکایی است که طبعاً علاقه او به پروفسور براون، شخصیت عجیب واختراعاتش را توجیه می کند. پروفسور امت براون نمونه تمام عیار یک دانشمند دیوانه و خوب در فیلمهای افسانه -علمی را ارائه می دهد. دراین آثار دانشمند دیوانه یا خوب است یا بد و حضورش نقش مهمی دارد، زیرا در حکم یکی ازعوامل پیش برنده روایت ، حامی قهرمان یا ضد قهرمان دانش وتجهیزات جدیدی را رو می کند که می تواند بر کل روایت تأثیر گذاشته ، مسلط شود وحتی ان را از هم بگسلد.ویژگیهای نابهنجار این تیپها به دلیل مایه های کمدی فیلم برجسته شده است: بیف نمونه بچه قلدر زورگویی است که گوشش ابداً به منطق و رفتار انسانی بدهکار نیست، اما در صحنه رویارویی آخر قافیه را چنان می بازد که عملاً نوکر جرج می شود. پذیرش این موضوع با توجه به منطق کمدی فیلمنامه دشوار نیست. از طرف دیگر ضعف و ناتوانی اغراق آمیز جرج در مقابل زورگوییهای بیف، احساسات خواننده(بیننده) را کاملاًبرمی انگیزد او را درگیر می کند و کشش دراماتیک را تاصحنه رویارویی نهایی این دو به حدقابل توجهی می رساند. درونمایه این کشمکش همان تم معروف آمریکایی، بازیافتن عزت نفس و هویت است که در سینمای آمریکا نمونه های فراوانی دارد ویکی از برجسته ترین مصادیق آن در ریو براوو هاوارد هاکس دیده می شود. دریک مقایسه کلی می توان جرج را نمونه کمدی و البته کمرنگ تر شخصیت دود(دین مارتین) در شاهکار هاکس قلمداد کرد. جرج بالاخره ضد قهرمان را از پا درآورده و به دختر مورد علاقه اش می رسد.
حذف فصل میهمانی در خانه براون هم این وضع را تشدید کرده است. مجموعه این تغییرات جنبه هایی از شخصیت پروفسور را کمرنگ کرده یا حذف می کند. درعین حال رابطه مارتی و براون در فیلمنامه خوب جفت و جور می شود. شور ونیروی جوانی مارتی و علاقه اش به تغییر دادن چیزهای تغییرناپذیر تنها در کنار و از طریق شخصیت عجیب و غریبی مانند براون میسر می شود. بی اعتنایی مارتی به نظام وقوانین مدرسه و اصول متعارف ، نمایانگر روحیه عصیانگرایانه ای است که او رابه طرف شخصیت نامتعارفی مانند براون می کشاند. به یک معنا سفر مارتی در زمان و عزم او برای غلبه براین زمان -تقدیر و انجام مأموریت معنوی اش به سفر آرتور شاه افسانه ای شباهت می یابد. اگر مارتی را آرتور این ماجرای افسانه -علمی فرض کنیم، طبعاً براون، مرلین -جادوگر مهربان- خواهد بود؛ تنها فردی که می تواند دراین سفر پرماجرا مرشد مارتی باشد و پا به پای او درروند حوادث شرکت کرده و او را راهنمایی کند. حذف یا تعدیل برخی از فصلهای فیلمنامه نهایی عمدتاً برای سرعت دادن به ضرباهنگ فیلم ،کوتاه وفشرده کردن زمان آن انجام شده است. مثلاً در فیلمنامه سکانس ساعتها بعد از چند صفحه می آید که در فیلم در سکانس اول آمده است. به عبارت دیگر شخصیت پردازی تا حدی فدای تقویت کشش دراماتیک وتعلیق در فیلم شده است. به طور کلی معلومات وجزییاتی که درباره آدمهای فیلم ارائه می شود مقتصدانه و درحدی است که برای پیشبرد روایت کفایت می کند. فیلمنامه نویسان با عدم ارائه اطلاعات روانشناسانه عمیق، دست خود را باز گذاشته اند تا سر راست و مستقیم به روند شکل گیری حوادث بپردازند. روندی که به سکانس نفسگیر بازگشت به سال 1985 می انجامد، جایی که گره روایی در اوج کشش و گیرایی باز می شود. از این منظر، فیلمنامه بازگشت به آینده فوق العاده حرفه ای و موفق به نظر می رسد.
Sleepers (1996) (پیشنهاد ویژه)
⚜️ امتیازات فیلم :
🔰 IMDB :7.6/10
🍅 Rotten Tomatoes :73/100
در سن كودكان ، لورنزو كاركاتر - لرزان به دوستانش - مایكل سالیوان ، تامی ماركانو ، و جان ریلی جدایی ناپذیر بودند. آنها در Hell's Kitchen ، دور از همسایگی كامل ، بزرگ شدند ، همانطور كه شكس می گوید با كلاهبرداری و لرزیدن لرزها ، اما كسانی كه این قوانین توسط ساكنان آن شناخته شده بودند و به راحتی می فهمیدند. یکی از بزرگسالان که آنها را تحسین می کردند پدر بابی کارلی بود ، که آنها را بیشتر از بیشتر بزرگسالان و بیشتر از آنچه که او دوست داشت اعتراف کند ، به عنوان بچه ها می فهمید. در سال 1967 ، وقتی یک شوخی نوجوان معمولی به اشتباه انجامید ، زندگی آنها برای همیشه تغییر می کند که منجر به محکومیت این چهار نفر در ویلکینسون خانه برای پسران ، به عنوان یک اصلاح طلب شد. در آنجا ، آنها مورد سوء استفاده جسمی ، عاطفی و جنسی قرار داشتند که در درجه اول توسط شان نوک ، نگهبان سرب درنده بلوک سلول آنها و نگهبانان رالف فرگوسن ، هنری آدیسون و آدام استایلر مورد سوء استفاده قرار گرفتند ، گرچه چهره های شایسته دیگری از اقتدار در خانه وجود داشت ، از جمله چند نگهبان دیگر زمان آنها در خانه چهار نفر را تحت تأثیر قرار داد ، ...