«پستچی خیس»از یگانه خالقی.
آدمیزاد باید دنبال معنی زندهبودنش توی داشتههاش بگردد یا نداشتههاش؟ یعنی میگویم داشتههای آدم به زندگیش معنی میدهد یا نداشتههاش؟ واضحترش میشود اینکه باید این وقت شب، وسط این خیابانی که اسمش را هم نمیدانم، به ساره و آن بچه که اسم ندارد هنوز فکر کنم یا به یاسمن و بچهای که فرصت نکرد داشتهباشد؟ یا به اینکه اصلا چه اصراری بود وقتی هنوز لقمه توی گلوم مانده، سفره تازه بچینند برام؟
الان باید بیمارستان میبودم، کنار ساره، مثل همه شوهرها کنار زنهاشان وقت زایمان. ولی اینجام. توی این خیابانی که اسمش را نمیدانم ولی مطمئنم از یک طرفی به خانه پدری یاسمن راه میبرد. انتهای تمام جستجوهای من به علامت سوال یاسمن ختم میشود. به اینکه الان کجاست؟ واقعا هنوز توی آن قبر باریک خوابیده یا همان دوسال پیش یکجوری درش را باز کرده و خودش را رسانده به مراسم عقد و عروسی من؟ شاید هم از آنجا با ما آمده خانه و تا صبح پشت در اتاق به عق زدنهای الکی من خندیده و ته دلش گفته چقدر تو بزدلی پسر! بعد هم دمادم صبح که من و ساره هرکدام یکطرف بیهوش شدیم، اشکهاش را پاک کرده و برگشته توی قبر باریکش. شاید الان هم بهجای من رفته بیمارستان و خیره شده به دست و پا زدنهای پسر من و هقهق گریه میکند به حال تنهایی خودش و تنهایی ساره و طالع شوم آن بچه که منِ لنگ در هوا پدرش هستم. دوسال است که هر روز به تمام این مزخرفات فکر میکنم اما یک لحظه فکر نکردم شاید الان اینجا کنار من باشد. خودش را از من دور میکند و بیشتر کنار ساره میماند. میخواهد یکجوری حواسم را به زندگیم جمع کند بیکه خودش از این میان حذف شود. حالا هم کنار من نیست، نه توی این کوچه و نه حتی زیر سقف خانه پدریش. اما میدانم به محض ورود به بیمارستان بوی عطرش از یکجایی کشیده میشود زیر دماغم که یعنی دیر آمدی پسر حاجی! نابترین لحظههای زندگی پسرت هم از کفت رفت. مثل تمام چیزهایی که از کفم میرود و حسابش را دارد. چشم میاندازم اسم کوچه را بخوانم اما بیخودی یادم میافتد به دیشب که ساره توی کتاب اسامی دور اسمهای آرمان و آریا خط کشیده بود. جلوتر، گوشه مصطفی یک ضربدر زده بود که اسمهای شبیهش را از پایین و بالاش پیدا کند اما از بین مصلح و مصباح و اسمهای دیگر شبیه مصطفی، دور هیچکدام خط نکشیده بود. اینها را وقتی خوابش برد نگاه کردم. یواش ورق زدم تا برسم به قسمت اسامی دخترها. کنار ساره هم ضربدر زده بود اما باز بین سارا و سارینا و ساریگل هیچکدام را نپسندیده بود. ورق زدم تا برسم به یاسمن. از یاسمین خوشش آمده بود ولی از یاسمن نه. یاس هم اسم قشنگی است، ساره دورش خط نکشیده بود اما. خودکار را برداشتم و دور یاس خط کشیدم، بعد ورق زدم عقب تر و دانه دانه اسمها را خواندم و دور ماهرخ هم خط کشیدم. بعضی اسم ها انگار یک صورت واضح پشتش بود. صورت ماهرخ را از پشت م و الف و ه و ر و خ میدیدم. موهای مشکی ساره را داشت با چشمهای روشن یاسمن و پیشانی من. دختر خودم بود. از نگاه یاسمن دنیا را میدید و ساره را میبست پشت سرش. و پیشانی من، بخت بلند من را داشت که یاسمن برای دیدنش از قبر باریکش کشیده بود بیرون و ساره برای داشتنش قرص ضد تهوع خورانده بود به من.
کوچه کیان. توی کوچه کیان گم شده بودم. میپیچم توی کوچه درختی و سرازیر میشوم سمت ولیعصر. کیان هم اسم خوبیست. یک عمر جلوی اسمم بود و ندیده بودمش. یکجوری هم هست که از پشت حروفش هیچ صورت واضحی پیدا نمیشود. هیچ الزامی براش نیست که شکل غصه های من بشود. نه بویی از ساره و یاسمن میبرد و نه از من. وسط کوچه درختی انگار کیان را میبینم که ته کوچه ایستاده. انگار که قد کشیده باشد از شنیدن اسمش. هرقدم که جلو می روم یک قدم دورتر می رود اما از جلوی چشمم تکان نمی خورد. زیرلب برای خودم دیکته میکنم که کیان کیانفر، پسر من، یک چیزی میشود خوش آهنگ تر از مصطفی کیانفر. مصطفی کیانفر هم قول میدهد یک بابایی بشود بهتر از حاجکیانفر بزرگ. مثلا تو اگر یاسمنت را پیدا کنی، من بهت نمیگویم این خانواده در شان ما نیستند و دختره بی اصل و نسب است و خواستی بگیریش روی من حساب نکن. یا اگر بعد از هزارسال یاسمن تو هم مرد، صبر میکنم غصهاش از گلوت پایین برود بعد برات سفره عقد پهن میکنم. یا بچه ات اگر به دنیا آمد، بهش نمی گویم وارث کیانفرها، می گویم پسرم، یا شاید هم دخترم. راستی چه خوب شد که دختر نشدی. ماهرخ طفلک من نشدی. میرسم به ولیعصر و دربست می گیرم سمت بیمارستان.