ادامهی قسمت قبلی:
https://www.tarafdari.com/node/2077517
... ایوگان در را با لگد باز کرد و وارد خانه شد. از چهرهی داغ و عصبانی اش واضح بود که چه چیزی در ذهنش میگذرد. تند تند نفس میکشید و دورتادور خانه را گَزمه میرفت.
لیویوس کنار پنجره ایستاده بود و نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیافتد. سرش را پایین انداخته بود و زیرچشمی حرکات ایوگان را زیر نظر داشت:
شمشیر غلاف شده اش را در دستش میفشرد و با خشم و غیظ قدم میزد. جرقه ای لازم داشت تا آتش درونش شعلهور شود و این اتفاق هم افتاد. وقتی همسرش خواست به آرامش دعوتش کند نعره زد:
_ صداتو بِبُر آبرونا!... از تو نمیخوام چیزی بشنوم!... همش تقصیر توئه!... اگه اونجا جلومو نمیگرفتی همین شمشیر رو از پهنا میکردم توی...
_ خودتم میدونی با اون دست شکستت نمیتونستی حریفش بشی!
_من اون گراز صفت آشغال رو بدون دست هم حریفم!... فقط مونده بود شمشیرم رو دربیارم!... اگه اونجا پیدات نمیشد همونجا شقهشقه اش میکردم!...
_ تو الان باید از من تشکر کنی ایوگان! من جلوی یه دعوای قبیله ای بزرگ رو گرفتم! اینه جوابی که به من میدی؟!...
سپس آبرونا به سمت لیویوس نگاه کرد و گفت: "به جای اینکه مقصر اصلی رو سرزنش کنی داری با من اینکارو میکنی؟!"
ایوگان نگاهی گذرا به سمت لیویوس انداخت. سپس برگشت و رو به همسرش فریاد زد:
"تقصیر اون نیست! تقصیر اون نیست که توی خونه ای که اختیارش با منه، توی قبیله ای که اختیارش با منه ،توی خاکی که اختیارش با منه زندگی میکنه!... تقصیر توئه که جلوی من رو گرفتی! وگرنه همونجا حق اون عنهیکل رو میزاشتم کف دستش!......، مرتیکهی بی همه چیز با اون قیافهی پِشکل مانندش اومده توی قبیلهی من عربده میکشه!... اگه میزاشتی شمشیرمو دربیارم، جوری قیمهقیمه اش میکردم که دیگه هرکس و ناکسی جرئت نکنه بیاد توی قبیلهی من عربده کشی!..."
ایوگان یک لیوان از طاقچه برداشت، رفت و گوشهی خانه ایستاد، جایی که بشکه مشروبش قرار داشت. لیوانش را پُر کرد و سر کشید. با همان حالت در حالیکه لیوانش را در دست داشت و باد گلو میزد به وسط خانه آمد و روبه همسرش گفت:
"حقش بود همونجا شلوارشو در میآوردم و سر اون عَلَم مزخرفش آویزون میکردم!... همین مونده بود که این مرتیکهی گوسفند دزد هم بیاد اینجا برا من شاخ و شونه بکشه!... اینو یادت باشه آبرونا!، تو زنده ای و من مُرده!، ولی ببین من چطور این حرومزاده رو میشونم سر جاش! کاری میکنم ازین به بعد همه قبیلهی گراز بالدار رو صدا کنن گراز باردار!... خودم زن ها و دخترهای قبیلهشونو توی بازار آگمان به فروش میزارم!... خودم با دستای خودم مادرشو از قبر میکشم بیرون!..."
به دیوار تکیه داد و بقیهی مشروبش را سر کشید. به نقطهای روی زمین خیره شد و به فکر فرو رفت. لیوان را روی طاقچه گذاشت. شمشیرش را با دو دستش گرفت و خوب وارسی کرد. سپس به سمت لیویوس آمد و گفت: "کار با شمشیر رو بلدی لئونیس؟! میتونی ازش استفاده کنی؟!"
لیویوس که نمیدانست در آن اوضاع چه بگوید فقط به شمشیر نگاه کرد. ناگهان ایوگان شمشیر را در دستان لیویوس گذاشت و گفت:" بگیر! این شمشیر همیشه همرات باشه! هر وقت از خونه رفتی بیرون اینو با خودت ببر! اگه بلد هم نباشی مجبوری ازش استفاده کنی! ازین به بعد ممکنه هرکسی بخواد بکشتت! من نمیزارم اتفاقی برات بیوفته اما محض احتیاط این شمشیر رو همیشه به کمرت ببند!."
لیویوس درون ذهنش خودش را سرزنش میکرد: "لعنتی! باید همون اول از اینجا میرفتم!... حالا بیا و درستش کن!... تک نفره باعث یه جنگ قبیله ای شدم!"
ایوگان تا چهرهی مغموم لیویوس را دید ذهنش را خواند و گفت: اصلا غمت نباشه! تقصیر تو نیست! تقصیر اون خیک پشمالو بود که اومد اینجا شاخ و شونه کشید و آخرشم تلافی شو سرش درمیارم!
لیویوس نگاهی گذرا به هیکل و اندام ایوگان انداخت. ایوگان هم از لحاظ چاقی کمی از رقیبش نداشت...
ایوگان به نگاه لیویوس مشکوک شد و گفت: "به چی نگاه میکنی؟!"
لیویوس گفت:".... ا... هیچی!... فقط فکر میکردم اگر از اینجا میرفتم خیلی بهتر بود."
ایوگان اخمی معنادار کرد و سیبیل هایش را دست کشید و گفت: "نه!... نمیتونی بری!...الان اگه من بخوام هم نمیتونی بری!... یعنی نباید بری!... اگه بری همه فکر میکنن من از تاکسلو ترسیدم! فکر میکنن من از حرف های تاکسلو ترسیدم و تورو فرستادم بری! ولی من نمیزارم! نمیزارم اون لعنتی اقتدارمو جلوی مردم قبیلهام خراب کنه!"
وضع روحی اهالی خانه به شدت تحت تاثیر بود.
از لیویوس و ایوگان که بگذریم...
بِلِنا کوچولو که گوشهای نشسته بود و عروسکش را در آغوش گرفته بود و گوش هایش را گرفته بود تا صدای جروبحث و مشاجره را نشنود.
آبرونا(همسر ایوگان)هم گهگاهی نگاهی از روی انزجار به لیویوس می انداخت و زیر لبش چیزهای نامعلومی زمزمه میکرد. به نظرش لیویوس مقصر این اوضاع بود.
فقط بیلیو بیخیال از همه چیز روی میز نشسته بود و با تکان دادن خود صدای قِژ قِژ میز را در می آورد و باخودش میخندید.
اندکی بعد آبرِکستا با دست پُر وارد خانه شد. صبحانه آماده شد و پس از صرف آن اندکی استراحت میطلبید.
چون پس از آن باید به جنگل های کاج غربی میرفتند تا برای تهیه چوب و ساخت کلبه تدبیری بیاندیشند.
چالش بعدی لیویوس در راه بود. او باید دروغی که ساخته بود را به واقعیت تبدیل میکرد...
اما اندیشیدن به اتفاقات اخیر لیویوس را به شدت کلافه میکرد.: آیا او برای ساختن یک کلبه چوبی اینجا بود؟! یا برای حفظ آبروی ایوگان؟! آیا او از دربار پادشاهی برادرش فرار کرده بود تا از تشویش و حاشیه به دور باشد؟! یا به سلتیکا آمده است تا میان آتش یک جنگ قبیله ای قرار بگیرد؟!... پس این دردسرها کِی میخواست دست از سرش بردارد؟!... پس کِی میتواند روی آرامش را به خود ببیند؟!... پس کِی میتواند یک سرپناه گرم را برای خود پیدا کند؟!...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 اثری از ممد SPQR 》