ادامه قسمت قبلی...>:
https://www.tarafdari.com/node/2117576
جادوگر شمع هارا خاموش کرد و تاریکی مطلق تمام فضا فرا گرفت. سپس گردنبند را در دست گرفت و حین خواندن وِرد هایی نامعلوم آن را که از نخ آویزان بود روی هوا تکان میداد. دیری نپایید که رگه های نورِ آبی از سیاهی گردنبند فوران کرد. چشمان کایدن مات و مبهوت به این اتفاق اعجاب انگیز دوخته شده بود: "این!.... این دیگه چیه!..."
جادوگر گفت:"طلسمی سیاه و مرگ آور! نفرینی به شدت خطرناک و قوی که ارواح قاتل پشت آن هستند! این یک تکه ذغال معمولی نیست! این استخوانِ سوختهی گرگِ نقرهای ست! میدونم کجا میسازنش! خودم یه مدت اینکاره بودهام! "
سپس گردنبند را در مشتش گرفت و دوباره شمعها را روشن کرد. درخشش رگه های آبی رفتهرفته کمرنگ و ناپدید شد. روبه کایدن گفت:" کِی این گردنبند را پیدا کردید؟ باید بدانم چندوقته که این پیش شماست..."
کایدن چشمانش را مالید" یک شبانهروز! آره فقط یک شبانه روز!"
جادوگر بازدمی عمیق پس داد و با لحنی نرم و مأیوس کننده زمزمه کرد:" متأسفانه خواسته یا ناخواسته بازی کثیفی را شروع کردید!"
هنوز کامل منظورش را نفهمیده بود که جادوگر ادامه داد:" باید همانجا که این گردنبند را دیدید رهایش میکردید! حالا یک روز گذشته و روحِ قاتل این گردنبند شمارا شناخته! از حالا به بعد ممکن است هرلحظه به شما حمله کند! شاید حتی اطرافیانتان هم در امان نباشند!"
لحظهای که گردنبند را از روی جنازه برداشت را به یاد آورد... ای کاش میتوانست زمان را به عقب برگرداند، کاش میتوانست آن کنجکاوی بچهگانهاش را کنترل کند. حالا چه فایده؟، این افسوس ها تغییری در این وضع ایجاد نمیکرد.
ناخودآگاه ذهنش به سمت اطرافیانش رفت. امیدوار بود که منظور از اطرافیان خانوادهاش نباشد، به هیچ وجه نمیخواست پاتریسیا (Patricia) و گاروس(Garos) آسیب ببینند. تنها داراییاش در این دنیای غریب همین همسر و پسرش بود. علیالخصوص پسرش گاروس که به تازگی یکساله شده بود و با شیرینکاری هایش در دل پدر جای زیادی باز کرده بود. حالا فرسنگ ها از خانوادهاش دور بود و سرخورده از اینکه نمیتواند از آنها مراقبت کند. کاش میشد سوار بر اسبی شود و با سرعت باد به شرق بتازد و آنها را دوباره در آغوش بگیرد...
با صورتی نادم روبه جادوگر گفت:"چکار میتونم بکنم؟ راهی هست؟ چه کاری از دست من برمیاد؟ تو چکاری میتونی انجام بدی؟ اگه بتونی این مشکل رو حل کنی مطمئن باش انقدر طلا و نقره به پات میریزم! کاری میکنم از ثروت سیر بشی!"
جادوگر پوزخندی نمکین زد و لباسش را مرتب کرد و درحالیکه مردمک چشمانش گشاد شده بود گفت:" برای هر چیز راه حلی هست! اما اگر میخواهید من کمکتان کنم باید سیبیلم را چرب کنید! شرایطی دارم که لازم است آنرا قبول کنید!"
کایدن که استیصال از چشمانش میبارید گفت:"چی؟ هرچیزی بخوای قبول میکنم! میتونم برات یک خونه و کارگاه وسط شهر ردیف کنم، یه جای بزرگ و قشنگ و تمیز که همیشه روشن باشه، اینطوری از شر این آشغالدونی تاریک و نمزده خلاص میشی! نظرت چیه؟ کاری میکنم تنها جادوگر معتبر این شهر باشی! هرچقدر بخوای باهات به طلا میپردازم! تا خرخره پر از سکه میشی! هر قیمتی بگی قبوله!"
جادوگر از پشت میز بیرون آمد و درحالیکه اطراف کایدن قدم میزد شروع کرد: "انگار فقط به ظاهر آدم خشک و بیاحساسی هستید! اما شما هم کسانی رو دارید که برایتان اهمیت دارند. همانطورکه من هم چیزهایی دارم که برایم مهماند. اما من از شما طلا و نقره و پول و ثروت نمیخوام. من دستمزد نمیخوام. دستمزد رو انسانهای معمولی به من میدن، چند دراخما میندازن جلوم و چندتا طلسم ساده ازم میخرن. اما شما انسان معمولی نیستید! شما جناب کایدن هستید! حاکم شهر لوبارا و همسرِ خواهرِ پادشاه جولیوس! کسی که تمام سرزمینهای حاصلخیز شرق رو در چنگ داره و خیلی جاها حتی از پادشاه هم پرنفوذ تره! قدرت شما اگه از پادشاه بیشتر نباشه کمتر هم نیست! من از شما به عنوان یک سیاستمدار چیز بیشتری میخوام! من میخوام با شما معامله کنم! معاملهای عاقلانه و سودمند! میدونم که این رو شما به خوبی میفهمید!. در عوض کمکی که به شما میکنم باید دو شرط من رو بپذیرید!"
از چهرهی ماسکه و نگاه مستقیم کایدن میشد فهمید که شرایط به مذاقش خوش نیامده. با خود فکر میکرد" این دیگه چه جونوریه؟ چرا اینقدر با زبون کنایه حرف میزنه؟ این لعنتی خیلی پیچیده است!"
کایدن حلقهی گوهرینش را در انگشتش جابهجا میکرد :"اینجوری که به نظر میرسه خیلی بیشتر از یه تردستِ خُردهفروشِ زاغهنشین هستی! خب بگو ببینم چی میخوای؟ چطور راضی میشی؟"
جواب شنید:" اعتماد و احترام! این دو شرط من برای کمک به شماست!"
تبسمی مرموز روی صورت کایدن نقش بست:"هاه!! شوخی میکنی! اعتماد و احترام؟ فقط همین؟! فکر میکردم گرونتر از اینا باشی!"
جادوگر گفت:"برای انسان از پیش قضاوت شدهای مثل من این میتواند بهترین پاداش باشد! شاید برای شما ارزان باشد اما برای من بسیار گرانقیمت است! در ریفن وقتی اسم جادوگر را میشنوند همه یاد اعمال قبیح و شیطانی میافتند! شاید منفورترین موجود پس از سگهای ولگرد در تریگونیا جادوگرها باشند! بله! کسانی که با چرندیات و خرافات از مردم نادان پول میقاپند! اما من از شما مقام و ثروت نمیخواهم، چیزی را میخواهم که هیچ جادوگری در این سرزمین ندارد: اعتماد و احترام!"
کایدن که هنوز لبخندش ناپدید نشده بود بدون مکث گفت:" خوب! اگه این چیزیه که میخوای، قبوله! من حرفی ندارم! حالا فقط به من بگو برای اینکه از شر اون روحِ قاتل خلاص بشم چکار باید بکنم؟"
_ "فعلا کاری از دست شما برنمیاد. اما نگران نباشید، باید صبر کنید من شخصا برای این موضوع راه حلی پیدا میکنم. این گردنبند فعلا باید اینجا پیش من باشه. فکر کنم مجبور باشید بعدها چندبار دیگر به اینجا بیایید!"
کایدن از روی صندلی بلند شد و شنلش را از گرد و خاک صندلی تکاند و گفت:" خب استاد محترم جادوگری! میشه بدونم اینجا این دوروبرا چی صدات میکنن؟"
جادوگر با لبخندی مصنوعی جواب داد:" ساحر، کیمیاگر، جادوگر، افسونگر، تردست، خرافه فروش! و...اینا اسم هایی هستن که بقیه من رو با اونها میشناسن! درواقع یه جادوگر هیچ اسمی نداره و در عین حال دهها اسم داره!"
کایدن با بدعنقی گفت:" فلسفه نباف استاد! بگو ببینم اسمتو!"
جادوگر گفت:" وِرتون (Werton) شما میتونید من رو با این اسم صدا کنید!"
کایدن راهش را به سمت درب خروجی کج کرد و گفت:" خب استاد وِرتونِ کیمیاگر! فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشم، درخواست یا توصیه دیگهای نداری؟!"
جادوگر گفت:" چرا ! فراموش کردم بگویم! سعی کنید شب هارا تنها نخوابید، برای حفظ امنیت بیشتر، البته اگر نمیخواهید یکجفت دستِ نامرئی درخواب راه نفستان را ببندد!"
کایدن در را باز کرد و با لحنی گزنده گفت:" با کی بخوابم؟ میدونی که خانوادم توی این شهر نیستن!"
سپس درحالیکه خارج شده بود و میخواست در را از پشت سرش ببندد صدایی از داخل به گوشش رسید:" فکر نمیکنم برای شما سیاستمداران کاخنشین اشکالی داشته باشد اگر چند شبی را با کنیزان داخل قصر همبستر شوید!..."
چهرهاش را پوشاند و به سمت قلعه به راه افتاد. بادهای مرطوب پاییزی شروع شده بود. این را میتوانست با پوست و خونش حس کند. فصل خشکی و تابش روبه پایان بود. دیگر وقتش بود که آسمان صافِ ریفن دستخوش تغییر شود، تغییراتی که با صاعقهها و رگبارهای زیادی همراه خواهد بود...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》