مطلب ارسالی کاربران
جایگاه متزلزل! (حکمرانیِ جهالت) قسمت نهم...
ادامهی قسمت قبلی...:
https://www.tarafdari.com/node/2126794
خلیج ریفن در تلاطمی طوفانی گرفتار بود. صدای باران و غرش امواج همهجا را پر کرده بود. ماهیگیران از ترس غرق شدن قایقها را محکم به اسکله بسته بودند. امواج شناورهای متروک را به رقصی اجباری وادار کرده بود. اسب ها در اسطبل ها رَم کرده بودند. نگهبانان و دیدهبان ها از سپرهایشان به عنوان سرپناه استفاده میکردند. بوی نم خاک با بوی نمک دریا همگن شده بود.
مکانی نسبتا ساکت در یکی مرتفعترین برجهای قلعه، جایی که تا صدها مایل دورتر را در امتداد افق دریای مرکزی میشد مشاهده کرد. او از همه زودتر آمده بود. مقابل میز بلند و درازی نشسته بود که از ظروف میوه پر شده بود. خدمتکاران و کنیزان بُشکه های نوشیدنی را به داخل سالن قِل میدادند. سر و صدای زیادی به پا شده بود. طبیعتا خدمتکاران از چشمدرچشم شدن با کایدن اجتناب میکردند و سعی میکردند فاصلهی خود را حفظ کنند. تعداد بیشماری شمع و فانوس سالن را نورافشانی میکرد. به دستور اعلیحضرت قرار بود جلسه ای برگزار شود. محفلی میان نزدیکان و بازو های پادشاه.
ترونیس هنوز نرسیده بود، شاید در حال دعا و نیایش باشد، او همیشه وقت زیادی برای دعا کردن میگذاشت. البته برای تمرین شمشیرزنی هم وقت زیادی صرف میکرد. ساده ، به همین سادگی. گاهی به ترونیس غبطه میخورد که چه ذهن آزاد و بی دغدغه ای دارد.
چیزی نگذشت که به طور غیر منتظرهای آرتنیاس غرولند کنان وارد سالن شد و پشت میز ولو شد. عرق روی جبینش را پاک کرد. کایدن خوشامد گفت و خوشه ای انگور از داخل ظرف روی میز تعارف کرد. آرتنیاس با لبخندی زورکی آنرا رد کرد. کایدن دانهای از انگور در دهان گذاشت و گفت:《آشفته به نظر میرسی. مشکل چیه؟》
آرتنیاس با تندی جواب داد:《نمیدونم، حس میکنم دیگه اینجا جای من نیست! همه میدونن من از خیلی وقت پیش با پادشاه در ارتباطم. اون زمانی که هنوز ریفن تحت کنترل پادشاه ظالم سابق بود من جولیوس رو میشناختم. اون زمانی که هنوز شاه نشده بود من اونو میشناختم، اون زمانی که با دژکوب دروازهی ریفن رو شکستم و موجبات تاجگذاری پادشاه رو فراهم کردم هیچکدوم از این بیمصرفها اینجا نبودند. اولین کسی که کنار پادشاه و برادرش شمشیر زد من بودم!... اما حالا یک مشت آشغال خیابونی خدمات من رو میبرن زیر سوال!... به خاطر خدمت به این حکومت چندساله که به زادگاهم نرفتم، چندساله خانواده و همسرم رو ندیدم!》
جالب بود. نمیدانست آرتنیاس همسر هم دارد، خانواده هم دارد. راستش اصلا به قیافهاش نمیخورد. پس چرا هیچوقت آنها را ندیده بود؟ چرا چیزی درباره آنها نشنیده بود؟ اصلا خانوادهی آرتنیاس کجا زندگی میکنند؟...! شاید یک شوخی لفظی بیش نبود.!
کایدن چند حبه انگور سرخ را قورت داد و به فکر فرو رفت. لحظاتی بعد ترونیس شتابان وارد سالن شد. او روی صندلی کنار کایدن جایی گرفت:《متاسفانه هنوز چیزی حاصل نشده. امیدوارم پادشاه برای بودجه کاری بکنه. 》
کایدن سر تکان داد:《فعلا که نه اما اون این کار رو میکنه، نگران نباش. راه دیگهای نداره. اونقدری احمق نیست که اینو ندونه!》
ترونیس هم یک سیب برداشت و با اشتها گاز زد:《امیدوارم!》
صدای قدمهای سنگین از انتهای سالن به گوش رسید. آرتنیاس سرش را چرخاند و با دستان مشت کرده از خشم روی میز کوبید و با خودش ناسزا گفت. میشد حدس زد چرا اینکار را کرد. چون کرکتون و کرکتان با غبغبهایی باد کرده وارد مجلس شدند و با پررویی هرچه تمامتر آمدند و رویصندلی روبهروی آرتنیاس نشستند. با چشمانی خیره نگاه در نگاه آرتنیاس دوختند. آرتنیاس سعی میکرد خودش را کنترل کند. شمشیر بلند توریتیاش [1] را از کمر باز کرد و مقابلش روی میز گذاشت. پیشانیبند چرمی مشکیاش را از محکم بست و با کولهای باز به صندلی تکیه داد. دوطرف به هم چشم غرّه میرفتند. از آن کنار هم ترونیس که از جدال چشمی آنها لذت میبرد زیر لب آرام میخندید. فقط کایدن که اصولا حوصلهی جدال و دعواهای بچهگانه را نداشت با وقار و نگاهی متفکر به انتهای سالن خیره شده بود تا پادشاه بیاید.
دوقلوها پارچی را از جلویشان برداشتند و لیوانهایشان را پر کردند و مشغول شدند. با هر قورت نوشیدنی بادِگلویشان را به سمت آرتنیاس میزدند.
کاسهی صبر آرتنیاس لبریز شده بود و تا خواست شمشیر را از نیام [2] بیرون بکشد با صدای جولیوس که به تازگی وارد سالن شده بود همهی نگاهها برگشت:《خیلی سپاسگزارم که دعوت من رو پذیرفتید. بابت این تاخیر عذر میخوام!》
انتظار میرفت ملکه آنتونیا هم حضور داشته باشد. اما او تنها بود، بدون ملکهاش. صورت جولیوس طوری تکیده و رنجور شده بود که تعجب همه را برانگیخت. کابوسهای شبانه و عذاب وجدان زیر چشمهایش گود انداخته بود. اما غرورش نمیگذاشت حال درونش را نمایان کند. با اشارهی دست به حاضران در مجلس که به احترامش بلند شده بودند اجازهی نشستن داد. خودش هم در رأس میز بر صندلی زریناش تکیه زد.:《از خودتون پذیرایی کنید!》
اندکی بعد از پذیرایی همه منتظر بودند. کایدن از همه مشتاقتر گوشها را تیز کرده بود.
پادشاه که همهی نگاه هارا منتظر خود میدید گلویی صاف کرد و شروع کرد:《 اول از همه ممنونم که این دعوت رو قبول کردید. بعضی از شما از راه دوری به اینجا آمدهاید که شایستهی تقدیره! موضوعات مهمی رو در پیش داریم که باید با شما به عنوان یاوران پادشاه در میان گذاشته بشه...》
آرتنیاس حرف پادشاه را قطع کرد: 《عذر میخوام عالیجناب! این مجلس برای نزدیکان پادشاه و نامداران و ملّاکان این سرزمین ترتیب داده شده، و حضور کِرم هایِ کثیفِ خیابانی در این جلسه میتونه به اعتبارش خدشه وارد کنه!》
نیش کلامش رو به دوبرادر وروکین بود.
کرکتون که زیادی نوشیده بود و در حالت مستی قرار داشت و سرخی نوشیدنی از لبو لوچهاش سرازیر شده بود با چشمان خمار جواب داد:《چقدر طول کشید که یه جُل پوشِ توریتیِ پا برهنه که از پشت کوه اومده تونست یک زره طلایی تنش کنه؟ ههههععه...! فکر کنم قبل اینکه به این شهر بیای توی زادگاه کثیفت میون پِشکلهای الاغها و بُزهای کوهی دست و پا میزدی!》
آرتنیاس غرید:《انقدر ابلهی که نمیدونی این اجداد من بودند که این شهر رو بنا کردن!... حقتونه همین حالا با لگد جفتتونو از اینجا پرت کنم توی دریا!... مفتخورهای عوضی خارجی!》
دوطرف دوباره درآستانهی شاخبهشاخ شدن بودند که اینبار کایدن با فریادش آنهارا رام کرد:《بس کنید! اینجا قصر پادشاست نه میدون خروس بازی!》
سکوت مطلق فضا را اشغال کرد. جولیوس نفسی عمیق کشید و ادامه داد:《خُب موضوع اول، من تصمیم گرفتم بودجه باقی ماندهی خزانهی شاهی را که شامل ۱۰۰۰ سکهی طلاست به کایدن و گروه تجسسشان اختصاص بدم. در بطن این شرايط بغرنج درحال حاضر بالا بردن مالیات دریافتی از مردم میتونه آتش شورش رو بین مردم شعلهور کنه، همانطورکه از روستاها و توابع خراج پرداز اطراف اخباری درخصوص آشوب و طغیان به گوش میرسه. در این خصوص که در اوضاع اضطراری قرار داریم و نمیتوانیم مالیات را بالا ببریم باید شاهد فداکاری کارکنان و صاحب منصبان باشیم. از فرمانده لشکر محافظان قلعه (آرتنیاس) تا جنگسالارها ،سرهنگها ،سربازان و محافظان دونپایه. از این به بعد دریافتی شما به ثلث خواهد رسید. در جریان هستم که این کاهش حقوق میتونه موجب نارضایتی و ناامیدی بین نیروهای نظامی بشه اما کنترل اوضاع و متحد نگهداشتن اونها بار سنگینیه که به دوش فرمانده آرتنیاس گذاشته میشه.》
آرتنیاس که نشان زرین یاوران پادشاه را به سینه داشت با افتخار برخاست و دستش را مشت کرد و به قفسهی سینهاش کوبید و گفت:《فرمانبردار پادشاه هستم، هرچه امر کنید اطاعت میشود!》
کرکتون و کرکتان به قدری مست و مشغول لودگی بودند که چیزی حالیشان نمیشد. اصلا روحشان هم خبر نداشت که قرار است مقرریشان کم شود. فقط تبسم مستانهای به لب داشتند و باز هم بیشتر مینوشیدند. گاهی هم حرکات آرتنیاس را تقلید میکردند و با خود میخندیدند. در این میان تنها لبخندی موقت روی چهرهی ترونیس نشست. اما آثار خوشحالی روی چهرهی کایدن دیده نمیشد. او عادت داشت احساساتش را پنهان کند...
همچنان صدای خشن باران رسا ترین صدای جمع بود.
شمعها و پیهسوزها میدرخشیدند و با تاریکی مبارزه میکردند. پیشدستیها و قدح ها لبریز بود.
جولیوس مردد بود. چیزی در درونش میجوشید. با دستان مشت کرده و چشمانی بیتاب با خودش کلنجار میرفت" آیا آنها تحمل شنیدن این را دارند؟"
بالاخره افکارش را جمع کرد و مصمم لب به کلام گشود:《مورد دوم، باید بهتون بگم که این آخرین جلسهی من با شما به عنوان پادشاه این سرزمینه!... طی این سال نحس و بدیُمن بلاها و اتفاقات بسیاری بر سر اتحادیه و مردمش آمد، و من به عنوان پادشاه مقصر این اتفاقات هستم. این مردم دیگه کسی رو به نام جولیوس به پادشاهی نمیشناسند. برای من ساده است که با کمک ارتش و زور شمشیر جایگاه خودم رو بر تخت فرمانروایی این سرزمین تحکیم کنم، اما از اونجا که نمیخوام بیش از این رنج این مردم معصوم رو ببینم از مقام پادشاهی کنارهگیری میکنم. برای مدتی این سرزمین را ترک خواهم کرد، شاید هم برای هميشه! ازین پس من دیگر پادشاه این سرزمین نخواهم بود.》
گویی سطلی آب یخ روی حضار جلسه ریخته شد. زبانها بند آمده بود و مردمکها گشاد تر از همیشه. تصور نمیکرد درک این موضوع انقدر سخت باشد. البته که موضوع سادهای نبود.
ترونیس مشتی روی میز کوبید و معترضانه از روی صندلی برخواست و مجلس را ترک کرد.
سکوت کمرشکن همچنان بر جمع سایه انداخته. آنقدر که کرکتون و کرکتان را از حالت خماری در آورده بود. حقیقتا صدای باران کَر کننده شده بود.
آرتنیاس که انگار بند شنلِ طلاییِ زردوزی شدهاش بر گردنش سنگینی میکرد و میخواست خفهاش کند نمیتوانست زبان بگشاید. چشمانش را به اطراف تکان داد و چندین بار سرفه کرد. منتظر بود کس دیگری اعتراض کند. جولیوس از این سکوت حس غریبی کرد. کایدن که همیشه از تصمیماتش حمایت میکرد هم به چهرههای بیروحی پیوسته بود که مثل موم خشک شده و فقط نگاهش میکردند.
کرکتان از مدهوشی برگشته بود. سرخی رگهای چشمانش گویای حالش بود. دودستش را محکم روی میز کوفت و با زمزمهی " گَندش بزنن!" برخاست و مجلس را ترک کرد تا برود در مستراح بالابیاورد.
کرکتون هم به تبع از برادرش با خشم از مجلس خارج شد. حالا فقط ۲ مستمع باقی مانده بود.
کایدن عصبی به نظر میرسید. آرتنیاس لبانش را گاز گرفت:《 عالیجناب! مطمئنید به اندازهی کافی برای این تصمیم تأمل کردهاید؟》
_《بله، و این تصمیم به هیچوجه برگشت پذیر نیست!》
_《آیا جانشین پادشاه قرار است از حضار این جلسه انتخاب شود؟》
_خیر!
واژهی آخر مثل صاعقهای در سالن غرید. کایدن اندیشید:" آره! حتما میخواد زنش رو روی تخت بشونه. ملکه آنتونیا! چی توی فکرته؟! اوه لعنتی! خودت چی؟واقعا؟!"
آرتنیاس به نقطهای خیره شد:"پس به جز ما کی میتونه لیاقت جانشینی رو باشه؟، لیویوس؟! اون بدبخت که مُرده. پس کی میتونه باشه؟، شاهزاده فابیان؟! اون که هنوز یکسالش نشده. مگه اینکه با گهواره بزارنش روی تختِ ققنوس [3]"
جولیوس ادامه داد:《 هیچکسی قرار نیست به عنوان جانشین روی تخت بشینه. درواقع مردم باید فردی رو به عنوان یک نماینده انتخاب کنند تا اینجا در قصر مدافع منافعشون باشه. اینطوری مردم دلگرم به این میشن که فردی از جنس خودشون در ساختار حکومت وجود داره که با دردها و مشکلاتشون آشناست. این تنها راه نجات برای ماست. از راهبههای نیایشخانهی خورشید[4] کمک خواستم و اونها قول همکاری به ما دادند. فقط از شما هم میخوام برای رسیدن به این هدف من رو یاری کنید.》
کایدن زبان گشود:《 مطمئنی؟!، صرف نظر از اینکه چرا میخوای پادشاهی رو رها کنی، این چیزی که من شنیدم فقط در حد رویا پردازیه! چطور مردم عامی بیسواد میتونن یک نماینده انتخاب کنن؟ انتظار داری چه کسی از بین این مردم بیسواد سناتور بشه؟ یک آهنگر یا یک درشکهچی؟! شاید هم یک شورهکش![5]...》
_《 مزدور های دشمن طوری وانمود کردند که حالا مردم من رو به عنوان دشمن اصلیشان میشناسند. اگه بخوایم با زور و سرکوب بهشون واکنش نشون بدیم شالودهی این حکومت از هم خواهد پاشید، مشروعیت شما فرماندهان و بزرگان هم زیر سوال خواهد رفت و مثل من بدنام خواهید شد. وجود من به عنوان پادشاه میتونه مردم رو عصبانیتر کنه. به همین خاطر با رفتن من مردم باید حس کنند پیروز شدند. اگه خواهان پایداری قدرت این قلمرو هستیم باید این تغییرات رو پذیرا باشیم. وگرنه موج شورشهای روستاهای توابع اطراف به داخل شهر راه پیدا میکنه و اونوقت دیگه هیچ راه برگشتی نیست. باید به خواستهی مردم احترام بگذاریم. این تنها راه نجات از این مخمصه است. شما باید نمایندهی منتخب رو در راستای رضایت مردم یاری کنید. بزار مردم مزهی آزادی رو بچشند. چیزی که صدهاسال پیش هلنی ها آنرا اجرا کردند. دموکراسی! دستان پینهبستهی رعیتها آیندهی خود و سرزمینشان را مشخص خواهند کرد! 》
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》
۱. شمشیرهایی بلندتیغه که تنها در کوهستانهای توریتیا ساخته میشود و خاصهی آن منطقه است. معمولا روی دستههایشان نگارههایی از خورشید وجود دارد.(توریتی ها خورشید پرست هستند)
۲. غلاف
۳. تخت چوبین فرمانروایی اتحادیهی تریگونیای شرقی که بر تکیهگاه آن نقش ققنوس اتحادیه نقش بسته است.
۴. نیایش خانهای در حاشیهی شهر ریفن که تحت نظر معبد بزرگ خورشید در کوهستان توریت است و از زمان فرزند شاه اوستیس اول(۱۷۰ سال پیش) بنا شد و قیومیت دینی مردم و پادشاهی ریفن را بر عهده گرفت.
۵. شورهکِش: فردی که حرفهاش در کندن چاه و دفن فضولات مستراح ها بوده است. در زمانهای قدیم شغلی پست و فرومایه به حساب میآمد. (همان فاضلابخالیکن امروزی)