اواخر دهه هفتاد بود فک کنم ۷۸-۷۹ که شاید شما یادتون نیاد ی قاچاقچی خیلی خطرناک بودش که حتی محموله هاش تا اون سر دنیا میرفت
به عنوان ی کارآگاه زبردست پروندش به من سپرده شد
خب من آدمی ام که نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی با نقشه پیش میرم
بالاخره رصدش کردم و با لباس مبدل ظاهر شدم گفتم سلام من میخوام اینجا برای شما کار کنم
خیلی طلبکارانه گفت سرتو مثل گوساله انداختی میای تو!!
اومدم اسلحه رو دربیارم ولی هی با خودم گفتم نه وقتش نیست الان وقتش نیست
گفتم معذرت میخوام قربان من نوکر شما هم هستم فقط من به این کار لازم دارم لطفا
اون دور و ورم پر بادیگارد های گردن کلفت بود که منتظر دستور بودن انگار تا یکی رو کتک بزنن!
یارو گفت خیله خب حشمت بیا این تازه وارد رو حالی کن که اینجا کار ما چیه
اینطوری دستمو کشید و گفت هی الاغ ببین جناب رییس از ی دبیرستان دخترونه سفارش دارن!! مثل آدم میری اون تو محموله رو میرسونی پولو میگیری ی قرون کم باشه اون سگارو میبینی خوراک همونا میشی
ولی اگه کارت خوب بود استخدام میشی
من گفتم ایول و ✊ نشون دادم به رئیس اونم گفتم گمشو بیرون تا نیم ساعت دیگه با مواد اومدی اومدی نیومدی خودم موادت میکنم
گفتم چی میگی اسکل ما که مواد سفارش ندادیم ما مواد رو میدیم پول میگیریم
گفت چی گفتی ؟!
بگیرینش
بعد گفتم غلط کردم با خودم بودم ولی اونجا بالا شهره چطوری از اینجا تا اونجا نیم ساعته برم و برگردم
گفت خیلیه خب ۳۱ دقیقه
منم دیدم بحث بی فایدس
ارتباط گرفتم گفتم تیپ ۲۵ تیپ ۲۵ به گوش دبیرستان... اونجا مخفیانه مستقر شید
من رفتم اونجا چند تا شلیک کردم با مدیر مدرسه صحبت کردم گفتم باید با ما همکاری کنید
وگرنه اینجا پلمپ میشه
بهش گفتم ماموریت تو اینه که اجازه ندی دخترا بیان پایین فقط بالا داخل کلاس باید باشن
رو پشت بوم مدرسه کلی نیرو مستقر کردم
زنگ زدم به یارو گفتم سلام قربان ی مشتری پیدا شده میخواد کوکولیناتون رو سفارش بده ولی گفته خودم باید ببینم اگه مرغوب بود ۲۰۰ میلیون بابتش میدم (اون زمان خیلی پول بود)
گفت ۲۰۰ میلیون!
وایسا تا خودم بیام
گفتم قربان یادتون نره محموله رو بیارین
مدیر مدرسه گفت تو خودت قاچاقچی هستی؟!
گفتم این ی نقشس بیشتر از حدت صحبت نکن
نیروهایی که استتار کرده بودم گفتن قربان ی ماشین داره میاد با کلی آدم
مشخصات قیافشو گفت گفتم خودشه!
حواستون جمع باشه که ی نبرد آتشین در پیش داریم
یکی از دخترارو فرستادم گفتم برو در مورد مواد با یارو صحبت کن یجور دست به سرش کن
بگو خریداری
اول گفت من میترسم و اینا
بعد گفتم ببین خوب نقشتو بازی کنی سفارشتو میکنم تو تلویزیون سریال بازی کنی
اینو گفتم خیلی خوشحال شد رفت جلو گفت سلام عمو شکر میفروشی
اینو گفت من زدم تو سرم
یارو گفت شکر چیه این کوکالینه بیا الان ی چاقو میزنم امتحان کن فقط ۲۰۰ میلیون آماده باشه
آدمای یارو هم هی گردنشونو اینجوری اونجوری میکردن برای دعوا آماده بودن
دختره گفت باشه صبر کنید من ۲۰۰ میلیونو از تو کیفم برم بیارم
خلاصه نیرو ها رو سازماندهی کردم از بلندگو گفتم هر جا هستی همونجا وایسا نمیتونی از دست کارآگاه زبده ای مثل من در بری
اسلحه ها رو بذارید زمین
یارو ی نیشخند زد گفت کوچکترین حرکتی کنید خون دخترای اینجا گردن شماست
منم به نیروها گفتم بریزید پایین داره چرت میگه
نیرو ها از بالا پشت بوم ریختن پایین و درگیری شروع شد
صدای تیراندازی باعث شد همسایه ها بیان بیرون بگن برید یجا دیگه بازی کنید
یکی از پلیسا به یارو گفت ایسسسست ایسست
ولی دیدمش که رئیسه قل خورد وارد دبیرستان شد!
هیچ حرکتی نزدم ببینم کجا میره دیدم وارد دستشویی شد
گفتم فقط خدا کنه دستشویی خالی باشه
درحالی که نیروهای پلیس و قاچاقچیا درحال جنگ بودن
عملیات اصلی من تازه شروع شد دیدم دخترا دارن از پنجره نگاه میکنن گفتم چخه چخه...
ی تیر شلیک کردم ترسیدن پنجره رو بستن
رفتم داخل دستشویی از پشت در گفتم زود تند سریع بیا بیرون که کارت تمومه
گفت خیله خب من تسلیم
یدفعه درو باز کرد خیلی سریع منو چرخوند چاقو رو گذاشت زیر گلوم!
گفت حالا واسه من نقشه میکشی آره!!!
من یدفعه یکی از دخترارو دیدم که داره میاد دستشویی انگار خیلی وضعیتش اضطراری بوده بهش اجازه دادن
اشاره زدم برو بالا تا ندیدتت
خلاصه یارو گفت جوجه تو فکر کردی میتونی منو دستگیر کنی FBI هم حتی حریف من نشد!
تو همون حالت دستشو چرخوندم چسبوندم به دیوار گفتم آخرین بارت باشه ی کارآگاه رو تهدید میکنی اومدم دستبندو بزنم یهو دیدم ی چوب خورد تو سرم
آدمای یارو اومده بودن داخل نیروهای من شکست خورده بودن!
با چوب و چماق داشتن کتکم میزدن که...
یدفعه آرایششون بهم خورد...
دخترا اومده بودن پایین و میوه هایی که مامانشون تو کیفشون گذاشته بود میزدن تو سر و صورت اینا میگفتن آقای کارآگاه رو ول کنید هیولاها
اینا هم هیچ کاری از دستشون برنمیومد چون جمعیت دخترا زیاد بود و در ی نقطه جمع نبودن همشون پراکنده بودن و همه جا در محاصره بود
همین به من فرصت کافی رو داد
تا آفتابه رو پر کنم بریزم تو سر رئیس قاچاقچیا
بعد یارو گفت آفتابه رو چرا رو من میریزی بریز رو این چاله از بوی گند خفه شدیم
محکم زدم تو سرش گفتم خودت خیر سرت اینجا رو آباد کردی
تو بلندگو گفتم کارآگاه صحبت میکنه به چند راس نیروی تازه نفس احتیاج داریم
این یارو هم سوار ماشین کردم آژیر رو گذاشتم گفتم حالا که پروندتو دادم جناب رئیس (رئیس خودم) میفهمی که دیگه جوونای مردمو معتاد نکنی
ی همسایه اومد بیرون گفت بخدا دیوونمون کردید ی تیر هوا کردم رفت خونشون
درحالی هم که دخترا داشتن اون آدمارو کتک میزدن پلیسا هم از راه رسیدن همشونو دستگیر کردن و از دخترا تشکر کردن
یارو هم تو ماشین بی عرضه اگه این دخترا نبودن دخلت اومده بود خخخخ بدبخت زن ذلیل
یکی دیگه محکم زدم تو سرش
گفتم تو دادگاه هم اگه میتونی همینو بگو
بردمش گفتم جناب رئیس ببینید آوردمش
گفت مطمئنی خوشه
گفتم بله اینم محموله های مواد
باز کرد امتحان کرد گفت اینا که شکره
گفتم جناب رئیس بهش سفارش کوکالین میدن
رو به یارو کردم گفتم ای کلاهبرداری میلیون میلیون پول میگرفتی تو محموله ها شکر میذاشتی
جناب رییس گفت خفه شو! خلاقیتش قابل تحسینه این به جای اینکه جوونارو معتاد کنه شکر میداده که چاییشونو شیرین کنن!!! بنظر استعداد زیادی داره و سفارششو میکنم رئیس بخش صادرات شکر بشه
من گفتم اما جناب رئیس...
گفت هر چه سریع تر از جلو چشمام دور شو
یارو شکرچیه هم خندید ابروهاشو داد بالا!
همونجا بود که من با عصبانیت از دایره کشفیات اومدم بیرون و دیگه از کارآگاهی بازنشست شدم..